۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

همه ی چیزهایی که در سکوت گفتم:


این؛ نه شعره و نه نثر همه­ی حرفهایی است که توی سکوت یک بعداز ظهر گم شدند...


بغض گلومو میگیره
وقتی آدمای وحشی رو میبینم که توی ماشین سیاه نشستن
پاهام سست میشه
وقتی خاطره تلخشو با لبخند می پوشونه
روی پل بالاتر از سطح زمین و آدمای کثیفش
میلرزه تموم تنم
خداکنه نبینه خدا کنه نفهمه
چنگ میزنم به نرده ی سرد و سفتی که هزار هزار بار از دست خیلی آدماش مهربون تره
وقتی بدن کوفته از دردش به هم میپیچه لبخند میزنه
من فهمیدم اما خدا کنه اون نبینه نفهمه
از پله ها میاد پایین... خدای من، منم دارم میسوزم
یاد خودم و فریادی که جواب نداشت می­افتم
یاد خنده های وحشی، نفسای بریده و سیاه
اشکهای پنهونی که پاک میشن، یا که ریخته نمیشن
خدا کنه نبینه، نفهمه
تمام بزرگیش توی شلوغی خیابون کثیف گم میشه، اما نه واسه من
نمیدونم میدونه یا نه؟
خدا کنه بدونه، خدا کنه بفهمه
دستشو میگیرم توی دستم
گرمه و آتیش میزنه
وقتی یادشم همه آدما کوچیک میشن تموم میشن
خدا کنه نبینه، نفهمه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

دست صورتی من

این مدت که بلاگ می نویسم خیلی شاید یکنواخت بودم. همیشه از یک نواختی بدم میاد ( البته در موارد خاص استثنا داره)... اومدم اینجا چون هم بهتر بود و هم یه مقدمه برای نوآوری ... نمی دونم می تونم متفاوت تر باشم؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

یک عصر شلوغ تنها

چه قدر اینجا شلوغه، مادرهای دوان از پی فرزندان، زن و شوهرهای عاشق، دوست دخترها و دوست پسرها، دستهایی که شرمگینانه هم رو لمس میکنند، بچه های شاد و خندان و ... اوه خدای من اینجا پر از آدمه، همه مشغول نگاه کردن، لذت بردن، خندیدن ... وای خدای من اینجا من چه غریبم، چه متفاوتم اینجا؛ وسط این همه آدم، هموطن، هم نوع... اما انگار کیلومترها از همشون فاصله دارم... انگار از دریچه ای دور دور دارم این هیاهو رو نگاه میکنم... مثل یک عابر توی یه جاده...

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

اردی بهشت

اردی بهشت، اردی بهشت، ماه زیبای من، ایزد باستانی فروزان من، تو را تا بی نهایت گرامی خواهم داشت.
می خواستم اولین پستم برای بهترین ماه سالم خیلی شاد و عالی باشه، اما با دیدن خداحافظی بعضی از دوستانم دلم گرفت، دلم بدجور گرفت.
همیشه وقتی دلم میگیره، وقتی به چیزی نیاز دارم، وقتی حس میکنم تنهام، وقتی خوشحالم، وقتی میخواهم شاد باشیم، وقتی از بودن لذت میبرم و وقتی... همه ی اینها زمانیه که من با همسرشت هام هستم، وقتیه که من خودمم بدون صورتک و نقش، وقتیه که من دارم نوشته ی کسی رو میخونم که هم احساس منه... دوست ندارم بلاگ هایی که این سه ماه اومدن و رفتند رو لیست کنم، خیلی ها خودشون را تمام شده دیدند، یکی شد خاطره پرواز یک پرنده مردنی، یکی شد دوست بی خداحافظ و یکی شد فقط یک جمله کوتاه... شاید باید بیشتر فکر کنیم کی هستیم و واقعا چی می خواهیم... شایدم من زیادی انتظار دارم... شاید باید بدونیم با رفتنمون حقیقتا این خودمون هستیم که میریم تو سایه های سرد و سنگین...
به هرحال من هنوز مثل همیشه امیدوارم و از اردی بهشت؛ فرشته نگهبانم آرزوی شادی همه رو دارم چه اونا که زیر نور شانه به شانه دارند ادامه میدهند و چه اونا که تو سایه با ما گام بر میدارند.



۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

یک درد دل با او


خدای من خیلی وقته دیگه سراغت رو نمیگیرم، همیشه توی گرفتاری ها میومدم سراغت اما حالا، توی اون ماجرای وحشتناکم اصلا بهت فکر نکردم، نمی گم قهر کردم نه اصلا ... خیلی وقته فراموشت کردم، یادته چند وقتی همش توی کتابخونه سراغ قرآن بزرگه می رفتم و شروع میکردم به خوندن؟ از 4 جلد من 3 جلد ترجمه خوندم، میدونی چرا؟

آخه یه پسر به من گفت برو و بخون، خیلی دوستش داشتم، اون پسر رو میگم ها... خوب تو رو هم دوست دارم،شاید کمی بیشتر از اون پسره، فکر میکردم می تونم با اون پسره باشم، تو با دهان اون بهم میگفتی دوستم داری، هنوز عقلم به خیلی چیزا قد نمی داد، دیدم قشنگه حرفهای تو رو خوندن، نه عربی که همون زبونی که می فهمم.

اون پسر رفت و هیچوقت جلد 4 رو تموم نکردم، تو هم رفتی... همیشه بودی اما همین که من فکر کردم داری میری تو هم رفتی... شاید تو قهر کردی؟

حالا بعد این همه مدت... دوباره تو داری برام دست تکون میدی، شاید داری بهم میگی که یکسال دیگه هم گذشت... خدا یادته همش بعد هر پستم یه کوچولو مناجات با تو داشتم؟

الان چرا دیگه ندارم؟ چرا نموندی برام؟ یعنی من اشتباه کردم؟... بیا دیگه بسه... دیگه این همه نبودنت داره عذابم میده... خدا تو رو خدا برگرد پیشم...


۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

روز جمهوری



و میر غضب تکیه زده بر صندلی سفید ولایت خودساخته، در کاخ آبی رنگ، بالای سر مردم حکمفرما شد... روز جمهوری اسلامی... .