۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

خاطره 21 بهمنی من

فردا 22 بهمن ... 22 بهمن روز خوب پیروزی ... روز شکست دشمن ...
مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه ...
هنوز صدای معلم ها و مدیر مدرسه تو گوشم می پیچه که بچه ها رو جمع میکردن برای دهه فجر گروه سرود و تاتر راه می انداختند.
مدیر راهنمایی اقایX بود یه روحانی مبارز که به خطابه های معروفش مشهور بود، جدا از مدیر مدرسه بودن پیش نماز محله ما هم بود، از زن و مرد براش احترام خاصی قایل بودند حتی میگفتند که از اون کله گنده های سیاسی هم هست.
منو به عنوان تک خوان گروه سرود انتخاب کرده بودند نه برای اینکه صدام خوب بود نه، از من خوش صداتر خیلی ها بودند، اما به قول خانم Y من از همه خوشگل تر بودم و می تونستم با معصومیت و زیباییم جمع رو تحت تاثیر قرار بدم (کاش الانم اینطور بود!) این شد که من به عنوان تک خوان انتخاب شدم... همه باید ژاکت یقه اسکی قرمز و یا سبز با شلوار پارچه­ای مشکی بپوشند جز من که پیراهن سفید با شلوار جین می پوشیدم!
21 بهمن ماه بود هنوز تازه 14 سالم شده بود، که عصر ساعت 3 قرار تمرین آخر رو گذاشتند و همه باید می رفتیم، من اون روز ساعت 2 مدرسه بودم اما کسی به جز مدیر اونجا نبود، بعد از سلام ازش خواستم در یکی از کلاس ها رو باز کنه تا من شلوارم رو با شلوار جین عوض کنم، آخه به خاطر گل و شل بودن کوچه ها ترسیدم شلوار نو رو بپوشم و کثیف تو اجرا حاضر شم.
مدیر نگاهی به من کرد و گفت: بیا همین جا گوشه دفتر عوض کن کلید دست سرایدار که تا 1 ساعت دیگه میاد، منم شلوار جینم رو از کیفم در آوردم و گوشه دیوار عوض کرد، تمام مدت می تونستم سنگینی نگاه مدیر رو حس کنم اما از ترس اینکه اونم دیره نتونستم مستقیم نگاهش کنم.
مدیر بلند شد و در دفتر رو به خاطر بادی که از راهرو می وزید بست، منم رو یکی از صندلی ها نشستم، اومد کنارم نشست، از خانوادم می پرسید و اینکه چند تا خواهر و برادریم، از اینکه بابا و مامان چه کاره اند، منم بدون اینکه تو صورتش نگاه کنم تند و تند جواب می دادم، تو دلم دعا دعا می کردم که زودتر بچه ها بیان و من از شر سوالایش خلاص شم، دستم رو گرفت و گذاست رو زیپ شلوارش، زیر زیپ یه چیزی باد کرده و مثل سنگ شده بود، قلبم ریخت، به مدیر نگاه کردم، بهم لبخند میزد که البته از زیر اون ریش و سبیل هرس نشده اش به سختی دیده می شد، دیدم با یه دست دیگش داره زیپش رو باز میکنه، دیگه مطمئن شدم کارم تمومه، بدن منو نوازش میکرد و من مثل بید مجنون می لرزیدم، دستم رو گذاشت تو زیپش، یه عالم پشم بود و یه ... دیگه نفسم داشت بند می امد، مجبورم کرد دستم رو لیس بزنم و دوباره کرد تو شلوارش، هر لحظه فکر میکردم الانه که کارم یکسره شه، تمام مدت لبخند میزد و با صدایی که سعی میکرد مهربون باشه قربون صدقه ام میرفت.
صدای بچه ها از راهرو می آمد که بلند بلند می خندیدند، مدیر بلند شد و کراست رفت پشت میزش و خودش رو مشغول نشون داد، من هنوز تموم بدنم می لرزید، اما حالا می تونستم مفس راحتی بکشم، بلند شدم و یکراست بدون اینکه حرفی بزنم از دفتر پریدم بیرون.
قبل سرود مدیر سخنرانی داشت، از شاه بد می گفت و از خمینی و جانشینش خامنه ای طوری حرف می زد که انگار دو تا فرشته آسمون سوراخ شده افتادن رو زمین و از بخت خوب ما رو ایران خراب شدند.
هنوز این جملش خوب یادمه که میگفت:" جوان هی ما تو ایران به هرزگی کشیده شده بودند، کودکان ما تن فروشی میکردند، دختر باکره ای پیدا نمی شد، دست هر جوان مسلمان شیشه مشروبی بود و تن هر دختری بوی نامحرم گرفته بود، این لطف امام زمان بود که نایب خودش رو فرستاد تا ما ها پاک شیم و بهشتی، الان کدوم پسری مشروب می خوره؟کدوم دختری هرزگی میکنه، به لطف آقایان خمینی و خامنه ای ( البته با هزار پیشوند و پسوند اسمشون رو می برد) ایران پاک ترین و امن ترین نقطه در دنیاست."نوبت سرود ما شد.
22 بهمن ... 22 بهمن ... روز خوب پیروزی ... روز شکست دشمن ...
سال بعد مدیر از اون مدرسه رفت، منم همیشه مواظب بودم که دیگه باهاش روبه رو نشم، اونم عین خیالش نبود، مثل اینکه دفعه اولش نبوده!!! به هر حال ما که جستیم.
هنوز هر 21 بهمن یاد اون روز می افتم، این مدیر محترم ما به جاهای خیلی خوبی تو سیاست و دنیا داری رسید، عرق ها ریختو ول ها جمع کرد، دخترش خودکشی کرد و پسرش سال گذشته تو ترمینال از نرسیدن مواد مرد!!! و خودش با زن سومش که 18 سالشه داره تو تهران ... بماند، اینم از خاطره من بود تو یه روز سرد بهمن!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ahmagh jan migyran indafe hamoon chyze zyre pashmaro mikonan too koonet onam too meydoone azady akhe chekar aghayoon dary ? foozool.ghorme sabzy.

vahid)