۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

اسباب کشی دوباره

سلام به همه دوستان ... دو تا وبلاگم هم مثل بقیه اون سه تا فیلتر شد ... منم از رو نرفتم و یک خونه جدید یا بهتر بگم یه در جدید برای خونه ام ... منتظرتونم ...
فرار نیست ولی برای اینترنت ذغالی خودمم خوبه که فیلتر شکن ندارم ...
http://goosaan.blogspot.com/

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

نقل مکان

سلام دوستان من برگشتم، یعنی امیدوارم دوباره مجبور به ترک اینجا به اجبار نشوم. اولین بلاگ دگرباشی ام به اسم هم آوایی چند سال پیش فلیتر شد و بعد از اون مرز تازه و طعم تازه بود و بعد اردی بهشت آمد و حالا رسیدم به گوسان ... هم آدرس و هم اسم بلاگم رو عوض کردم، امید دارم این تغییر گامی باشد در سوی بهتر شدن و رشد بیشتر. از امروز 7آبان ماه 89 برابر 29 اکتبر برابر با ورز جهانی کورش بزرگ در سرای من " گوسان" به روی دوستانم باز است ... با بودنتان شادی را هدیه می کنید http://goosaan.blogspot.com/

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

دل-سربازي-دوري-تنهايي-شادي-خنده-اميد و ...

سي و هفت روز از دو ماه اول سربازي مي گذره،‌ از زماني كه آخرين نهار را در خانه خوردم گويي ماه ها مي گذرد...
روزهاي زير آفتاب ماندن و مثل زنداني ها چوب خط كشيدن براي اتمام و يا شب ها هر شب رويا ديدن و نوازش مخمل گيسويي ...
اين يك هفته آخر ميرداماد و پاسدران تهران زير سوتهاي بي امان من خرد مي شود،‌ پري شب باران هم آمد، تگرگ بود و باران و چه خوش خنك شد تمام وجود شعله ورم زير قطراتش ...
دلم تنگ است و از خود روزها مي پرسم دل تنگم هستي ؟
در شهري دو ماه را مي گذرانم كه يكي از قديمي ترين دوستهايم - آنكه گفت قلم بگير- زندگي ميكند، اما هنوز حتي آن شهر را جز ترمينالش نديده ام.
باز دلم كه تنگ مي شود كتاب مقدس را در آغوش مي گيرم و زمزمه مي كنم سرودهاي شاد زندگي را ...
مامان ، برادرم و خواهرهايم نگران من نباشيد اينجا دارم تمرين مي كنم چگونه تنها بودن را ياد بگيرم، بايد از الان براي خود بودن تلاش كنم اما گاه گاه كه بغض خودش را به گلويم مي كشاند و خنجر فرو مي كند يادم مي آورد دل تنگي آنقدر هم آسان نيست.... ولي همه چيز خوب است،‌من جز دل سختي ديگري ندارم ، شما جاي من با هم بودن را جرعه جرعه مزه كنيد كه من حتي نمي دانم او چه قدر مرا مي خواهد و يا ... بگذريم.
-----------------------------------------
پ.ن:
بيشتر آموزشي سربازي را گذرانده ام چيزي به اول آبان نمانده.
خوشحالم دوستم جايي كه مي خواست دانشگاه قبول شد.
يك هفته اي است از مركز آموزش آمده ام تهران براي همين كمي وقت كردم تا بنويسم.
فكر مي كنم واقعي او را دوست دارم.
دلم براي همه دوستانم تنگ ميشود و شده، از اين مي ترسم نكند فراموشم كنند.
باز هم از همه دوستانم معذرت كه نتوانستم بابت رفتن خدمت اجباري خبر بدهم خيلي اتفاقي بود،‌بايد دي ماه مي رفتم اما خودم را شهريور اعزام كردم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

مرخصی

سلام دوستان
مدت دو-سه هفته ای نتونستم به روز کنم و یا حتی میلم رو چک کنم.
دو ماهی ست که درگیر مسیله ای شده ام که از همه چیز دورم و به چیزی جز
امکانات اولیه زندگی دسترسی ندارم ...
آره دیگه خیلی ناگهانی سرباز شدم ... الان برای عید فطر مسلمین یک روز و
نیم مرخصی دادند که متاسفانه به خاطر فاصله زیاد نتونستم به خانه بروم
... خانه ی یکی از دوستانم هستم که نزدیک محل آموزشم است، دوستی که بیشتر
ارزش و حس را برایش دارم ... بگذریم آنقدر ننوشته ام که حتی واژه ها هم
فرار می کنند.
برایم دعا کنید این دو ماه که یک سومش تمتم شده زودتر سپری شود ...
دلم برای همه دوستانم و حتی خودم تنگ است ... برایتان شادی و تندرستی و
به روزی آرمان دارم
برمی گردم ... زود زود
شاد شاد شاد باشید در پناه دادار اورمزد

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

توهم

  پسر کلید را در قفل چرخاند ، در را با صدای تلک ملایمی باز کرد و وارد شد. صدای موسیقی که از بیرون به گوش می رسید با بستن در قطع شد.
بوی غذا و سوت دیگ دل ضعفه اش را به رخش می کشید، سرو ته نهار را با یک کیک به هم آورده بود و حالا دوباره دل ضعفه سراغش آمده بود .
  او به طرف پسر دوید و در آغوشش کشید، بوسه ای از گونه ی خسته اش چید و با لبخند دست پسر را گرفت و نشاند ، و با آب و تاب شروع کرد به تعریف اتفاقاتی که برایش افتاده بود .
پسر در یک چشم به هم زدن همه ی خستگی روز و گرسنگی اش را فراموش کرد، دست او را گفت و به خودش نزدیک تر کرد، او حرف می زند و پسر با لبخند به چهره اش نگاه می کرد و آرام موهایش را نوازش می کرد. نگاه پسر به لبخند و صورت او دوخته شده بود و گوشش صدای او را که از هیجان می لرزید با ولع می شنید .

...

صدای موسیقی به گوش می رسید، پشت در پسر به خود آمد، کلید را در قفل چرخاند و در با صدای ناله ای باز شد، با بستن در صدای بیرون قطع شد، خانه ی تاریک و سرد مثل همیشه سکوت را فریاد می زد.

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

مهر

روز ملی اقلیت های جنسی به پیشنهاد گروهی نام گذاری شد، حب و بغض رو کنار گذاشتیم و تاییدش کردیم و یا شمشیر از رو بستیم ...
سوالاتی پیش اومد که فکر کنم تا حدودی جواب داده شده و امیدوارم پرسیده شود و باز جواب داده شود.
اگر روز ملی تعیین نمیشد ، چه توسط یک نفر از ما چه یک گروه، حالا هر روز و هر ماهی از سال؛ تو یا من اینکار رو می کردیم؟ یا حتی بهش فکر میکردیم و پیشنهاد می دادیم؟
یک روز معرفی شد، و این حرکت نیاز به کمک من و تو داره، چون من و تو که جزوی از این جامعه دگرباش هستیم می پذیریم یا رد می کنیم. دلیلی برای نپذیرفتن داریم؟ دلیل برای پذیرفتنش چی ؟
از این خوشحالم اگر من برای تعیینش دخالتی نداشتم یا مورد مشورت قرار نگرفتم اما در مهر تایید زدن و ریشه دار کردنش نقش مهمتری خواهم داشت. تو چی ؟
یادمون باشه ما از هر رنگ و نوع و گروه و شکلی هستیم و کسی جز ما نمی تونه باعث اتحاد ما بشه، متحد شدن ما از توان یک نفر و یک گروه بیرونه، تک تک ما باید بخواهیم که همگام برای اهداف مشترک گام برداریم ... و این خودش یه آغازه ...
به امید روزی که رنگین کمان در این سرزمین خودنمایی کند ...