۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

روزگار غریبی است


دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم


دلت را می بویند روزگار غریبی است نازنین


و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


در این بن بست کج و پیچ سرما، آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند


به اندیشیدن خطر مکن


روزگار غریبی است نازنین


آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود


روزگار غربی است نازنین


و تبسم را بر لب ها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان


شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کباب قناری بر آتش سوسن و یاس


روزگار غریبی است نازنین


ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد .

----------------------------------------------------------
پ.ن:

شعر بالا دکلمه ای است از شاملو

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

بازی چگونه وبلاگ نویسی را آغاز کردید...

اول از هاملت عزیز- طعم زندگی - به خاطر دعوت از من برای شرکت در این بازی ممنون... بازی تاریخ وبلاگ نویسی ... از کی ؟ چرا ؟ و چه طور؟
وقتی به اینکه چه زمانی وبلاگ نویسی رو شروع کردم فکر می کنم؛ خیلی چیزها می آید توی ذهنم که بعضی وقتها راه روی خیلی چیزهای دیگه بند می آورد.
خوب سال 84 بود که با وبلاگ "پرداته" شروع کردم یک وبلاگ تاریخی که زیر دستام خیلی کم دوام آورد. ، وبلاگ دومم "ققنوس ایران" بود که باز هم از تاریخ می نوشتم و گه گاه جشن های ملی و ایرانی ... جالب که پسورد و یوزر هر دو رو هم فراموش کردم.
یلدای سال 85 بود که اولین پستم رو توی بلاگم گذاشتم، این بار جایی رو داشتم که خودم بودم؛ خود خود خودم بدون ترس... و مثل همیشه که می گفتم بدون نگاه های سرد دیگران. اسم اون بلاگ "هم آوا" بود که بعد از تقریبا نه ماه فیلتر شد، خیلی برام سخت بود، خیلی دوستش داشتم، اما فیلترش منو دلسرد نکرد و باعث شد کمی جدی تر بنویسم.
از اونجا بود که نوشتن شعر و داستان را هم شروع کردم... و به مسایل دگرباشی بیشتر توجه کردم تا تاریخ و روز نگاری ...
بعد از فیلتر با آدرس و عنوان "هم آوا – مرز تازه " ادامه دادم ... که همین چند ماه پیش توسط بلاگفای محترم مسدود شد.
خیلی دوست داشتم فعالیتم را بیشتر میکردم و این کار را با ایجاد بلاگ های بیشتر شروع کردم، وبلاگ های سه گانه ی من:
مرز تازه – طعم تازه – راه تازه
"مرز تازه" همون روال قدیم رو داشت – "طعم تازه " اوایل جایی برای داستان هایم بود اما بعد شد آشپزخانه ی من _ و "راه تازه" که فتو آلبوم من بود.
اما با وردپرس مشکل پیدا کردم و مرز تازه هم مسدود شد. پس من ماندم و یک دست اسلحه که همین هست ، راه تازه که فعلا با عنوان مرز تازه شده تنها خانه ام. این از تاریخچه وبلاگ من .
و اما چرا و چه طور؟
من این سوال رو همیشه اینجور جواب دادم: من نوشتنم رو مدیون وفای عزیزم هستم – سرزمین آفرینش- که قلم در دستم گذاشت و گفت بنویس.
با تشویق وفای عزیزم شروع کردم... تا قبل از اون فقط یک خواننده بودم، که خیلی هم لذت می بردم از خواندن، وقتی سعید گفت بنویس.. اول ترسیدم اما به خودم جرات دادم و شب یلدایی دور از هیاهو و توی کویری که بهش تعلق دارم شروع کردم؛ با چند تا کاغذ و یک خودکار آبی و کتاب حافظ ؛ بطری آ ب و آتش و شنهای کویر ... جشنی بود که فقط من بودم و من و زیبایی که آنجا دیدم و بزرگترین تغییرهایم که آنجا به وجود آمد.
با وبلاگم چه خندیدن ها و چه گریستن ها را تجربه نکردم، چه دوستان عزیزی رو که به دست نیاوردم و چه دوستانی که در اثر بی لیاقتیم از دست دادم، اما هنوز هم ؛ آوایی است که مرا میخواند به هم آوایی ...
همیشه دلم میخواست می توانستم منم کسی باشم که بتوانم گامی برای جامعه خودم بردارم، گاهی در بلاگ نویسی دیدم و گاهی در شعر و گاهی در داستان ... اما حالا فکر میکنم باید چیزی بیشتر انجام بدم... نمی دونم چی اما نمی خواهم فقط بشینم تا از گوشه ای کسی ظهور کنه ، می خواهم خودمان چیزی که به خودمان تعلق دارد را به دست بگیریم .
چه قدر فک زدم... این خلاصه ای بود از همه ی آنچه که به من شکل داد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

سجاده، فرش عنف و تجاوز - جدیدترین شعر سیمین بهبهانی

" سجاده، فرش عنف و تجاوز "


سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!

بر قتل عام دین و مروت ، دست که بسته چشم شما را؟

الله اکبر است که هر شب ، همراه جان ِ آمده بر لب

آتشفشان به بال شیاطین ، کرده است پاره پاره فضا را

از شرع غیر نام نمانده است ، از عرف جز حرام نمانده است

برمدعا گواه گرفتم ، جسم ترانه قلب ندا را

انصاف را به هیچ شمردند ، بس خون بیگناه که خوردند

شرم آیدم دگر که بگویم ، بردند آبروی حیا را

سهراب ها به خاک غنوده اند ، آرام آنچنان که نبودند

کو چاره ساز نفرت و نفرین ، تهمینه های سوگ و عزا را

زین پس کدام جامه بپوشند ، بهر کدام خیر بکوشند

آنان که عین فاجعه دیدند ، فخر امام ارج عبا را

سجاده تاروپود گسسته است ، دیوی برآن به جبر نشسته است

گو سیل سخت آید و شوید ، سجاده و نماز ریا را .


سیمین بهبهانی

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

گلایه نمی کنم اما ...

می دونم کم به روز میکنم و بهتر بگم خیلی کمتر این چند وقت تونستم حتی به خودم برسم. اول از هر چیز تشکر مخصوص دارم از فلانی که .. ! تشکر برای اینکه تا تونستی منو له کردی و تا تونستی داستان همیشگیت رو به همه قبولوندی شاید به خاطر سکوت من ، تا تونستی تمام کارهات رو به من نسبت دادی و به خاطر من نام گرفتند، تا اونجا که شد من شدم نقش اول بدبیاری ها و بیچارگی هات ... خوب توی ذهنت داستانی داشتی که من دیو سنگدل و --- بودم و تو پسرک معصوم، باشه افکارت برای خودت محترم اما اینکه داستان تخیلیت رو جار بزنی همه جا ... ولش کن داشتم میگفتم باز هم به خاطر همین ممنون ازت...
معمولا وقتی می بینیم یکی افتاده روی زمین عدات داریم خوب بکوبیمش و له اش کنیم تا دیگه نتونه حالا حالاها بلند شه ... اینو خوب فهمیدم خیلی خوب فهمیدم ... اما تو که ادعای عشق داشتی ... دیدی تو هم عاشق نبودی اون طور که به همه قبولوندی ... نه ببخش تو عاشق بودی اما نه عاشق من عاشق اینکه دیگه تنها نیستی ...
به هر حال من خوب خاک شدم و تا اونجا که میشد از طرف همه حتی پدرم هم کوبیده شدم ... همینجا هم از تمام دوستانی که لطف کردند و منو تنها نگذاشتند که آخرین ضربه ها رو مدیونشون هستم تشکر می کنم و البته از دوستانی که بیشتر از انگشتهای دستم نیستند هم ممنون که بودند و با حرفهاشون بهم باور دادند که میشه تحمل کرد.
و گذشت و می گذرد ... نه هیچ شکایت و گله ی دیگه ای نیست ... حالا که تقریبا با خاک یکی شدم ، حالا که دیگه چیزی ازم نمونده حالا می فهمم که این لازم بود، وقتی یه خونه کج شده و داره میریزه باید خرابش کرد و یکی بهترش رو ساخت یکی خیلی بهتر و محکم تر و زیباتر ...
من الان دیگه تموم شدم و حالا باید تلاش کنم یه تلاش طولانی و بدون وقفه تا بتونم دوباره سرپا کنم خودم رو ... نمی دوم با اینجا چه کنم، مسلما هیچوقت تعطیل نخواهد شد و هیچوقت از این خونه نخواهم رفت توی سه سال تنها جایی که تونست آرومم کنه همین وبلاگم بوده و همین بلاگرهای هم احساسم که بهترنی دوستام هستند ، پس این گنج رو از دست نمیدم.
فلانی نه ازت عصبانیم و نه قصد مقابله دارم ... تو هم لابد دلایلی داشتی برای خودت ... فقط دلم گرفت ... از اینکه دروغ گفتی ، ندیده ... باور کردی ، ندیده ... و کوبیدی بدون اینکه حتی به ادعای خودت فکر کنی ... دلم هم کمی از دوستانم گرفت اما چه باک؟ حتما با این کار آروم شدند که این امید منه ...
و حالا من تنها در آستانه ی فصلی سبز و گرم ... ایستاده بر روزن تصمیم... نیاز به دعای شما دارم ... برای بودنم و خوب بودنم.
رسول معین
شهریور 88 خورشیدی

پ.ن: کاش می تونستیم برای خودمون الگو سازی کنیم... که به هم بفهمونیم اگه خودمون به خودمون رحم نکنیم کی برای ما می مونه.