۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

بازی چگونه وبلاگ نویسی را آغاز کردید...

اول از هاملت عزیز- طعم زندگی - به خاطر دعوت از من برای شرکت در این بازی ممنون... بازی تاریخ وبلاگ نویسی ... از کی ؟ چرا ؟ و چه طور؟
وقتی به اینکه چه زمانی وبلاگ نویسی رو شروع کردم فکر می کنم؛ خیلی چیزها می آید توی ذهنم که بعضی وقتها راه روی خیلی چیزهای دیگه بند می آورد.
خوب سال 84 بود که با وبلاگ "پرداته" شروع کردم یک وبلاگ تاریخی که زیر دستام خیلی کم دوام آورد. ، وبلاگ دومم "ققنوس ایران" بود که باز هم از تاریخ می نوشتم و گه گاه جشن های ملی و ایرانی ... جالب که پسورد و یوزر هر دو رو هم فراموش کردم.
یلدای سال 85 بود که اولین پستم رو توی بلاگم گذاشتم، این بار جایی رو داشتم که خودم بودم؛ خود خود خودم بدون ترس... و مثل همیشه که می گفتم بدون نگاه های سرد دیگران. اسم اون بلاگ "هم آوا" بود که بعد از تقریبا نه ماه فیلتر شد، خیلی برام سخت بود، خیلی دوستش داشتم، اما فیلترش منو دلسرد نکرد و باعث شد کمی جدی تر بنویسم.
از اونجا بود که نوشتن شعر و داستان را هم شروع کردم... و به مسایل دگرباشی بیشتر توجه کردم تا تاریخ و روز نگاری ...
بعد از فیلتر با آدرس و عنوان "هم آوا – مرز تازه " ادامه دادم ... که همین چند ماه پیش توسط بلاگفای محترم مسدود شد.
خیلی دوست داشتم فعالیتم را بیشتر میکردم و این کار را با ایجاد بلاگ های بیشتر شروع کردم، وبلاگ های سه گانه ی من:
مرز تازه – طعم تازه – راه تازه
"مرز تازه" همون روال قدیم رو داشت – "طعم تازه " اوایل جایی برای داستان هایم بود اما بعد شد آشپزخانه ی من _ و "راه تازه" که فتو آلبوم من بود.
اما با وردپرس مشکل پیدا کردم و مرز تازه هم مسدود شد. پس من ماندم و یک دست اسلحه که همین هست ، راه تازه که فعلا با عنوان مرز تازه شده تنها خانه ام. این از تاریخچه وبلاگ من .
و اما چرا و چه طور؟
من این سوال رو همیشه اینجور جواب دادم: من نوشتنم رو مدیون وفای عزیزم هستم – سرزمین آفرینش- که قلم در دستم گذاشت و گفت بنویس.
با تشویق وفای عزیزم شروع کردم... تا قبل از اون فقط یک خواننده بودم، که خیلی هم لذت می بردم از خواندن، وقتی سعید گفت بنویس.. اول ترسیدم اما به خودم جرات دادم و شب یلدایی دور از هیاهو و توی کویری که بهش تعلق دارم شروع کردم؛ با چند تا کاغذ و یک خودکار آبی و کتاب حافظ ؛ بطری آ ب و آتش و شنهای کویر ... جشنی بود که فقط من بودم و من و زیبایی که آنجا دیدم و بزرگترین تغییرهایم که آنجا به وجود آمد.
با وبلاگم چه خندیدن ها و چه گریستن ها را تجربه نکردم، چه دوستان عزیزی رو که به دست نیاوردم و چه دوستانی که در اثر بی لیاقتیم از دست دادم، اما هنوز هم ؛ آوایی است که مرا میخواند به هم آوایی ...
همیشه دلم میخواست می توانستم منم کسی باشم که بتوانم گامی برای جامعه خودم بردارم، گاهی در بلاگ نویسی دیدم و گاهی در شعر و گاهی در داستان ... اما حالا فکر میکنم باید چیزی بیشتر انجام بدم... نمی دونم چی اما نمی خواهم فقط بشینم تا از گوشه ای کسی ظهور کنه ، می خواهم خودمان چیزی که به خودمان تعلق دارد را به دست بگیریم .
چه قدر فک زدم... این خلاصه ای بود از همه ی آنچه که به من شکل داد.

۳ نظر:

امین گفت...

چقدر اون روزا خوب بود همه چیز

کینگ گفت...

خیلی جاب است
من اینجا برایت می نویسم
تو حتی یک نظر هم خرج نمی کنی
من محتاج نظرت نیستم رفیق
اما
اگر نمی خوانی
بگو
تا کلمات را اسراف نکنم!

hamlet گفت...

چقدر زیبا نوشتی...
تاریخچه جالبی داشتی... بجز دو وبلاگ اول بقیه رو خوندم... امیدوارم همیشه با نوشته هات حضور داشته باشی... میدونم که میتونی کاری که دوست داری رو انجام بدی.
ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
موفق باشی