۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

شاد باش برای دوستانم

دو تا از دوستان خوبم با هم همراه شدند ... قرار گذاشتند که برای هم
بمانند و بخوانند ...
میثم و رضای عزیزم پیوندتان مبارک ...
از ایزد مهر شادی و سلامتی و پایداری درخواست دارم ... در پناه یزدان پاک
آفرین تا همیشه برای هم و به یاد هم شاد باشید ... وفاداری ارزانی مهرتان
...

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

برای رضا

رضا نوشت که داره میره ... رفت ... گفت اذیت شده ، ناراحت شد و یا شاید
خسته ... یادش رفت که وقتی اومد دیگه حق نداره بره ، دیگه تنها خودش و
دلش نیست ... خدایی مردانه ایستاد و بود ... نمی دونم چرا رفت ... فکر می
کردم ما رسالت داریم ... داریم ... رضا امیدوارم هر چی زودتر دوباره
برگردی و کنار خودمان ببینمت ... اگر تو به ما نیاز نداری مطمئن باش ما
به تو نیاز داریم مثل تمام این مدت ... ممنون که بودی و ممنون که دوباره
باید برگردی ... آره بگو من چه پررو هستم اما دوباره باید برگردی ...
ندیدن پسر و نبودن رضا به همین راحتی نیست ... هر جا هستی شاد باشی و
موفق و بدون که اینجا هست چشمایی که منتظر اینه که دوباره یادداشت ها و
گذرها و بودن هایت را ببینند ... اما زود برگرد بگذار به حساب خودخواهی
های مان ... نمی توانم جدا ببینمت ... رضا اگر هم رفتی به پسر قسم زود
برگرد.

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

سه سال تمام شد ...

زمستان که شروع می شود ... یلدا می آید ... مهر زاده می شود از پس
بلندترین تاریکی ... اهریمن سرخورده و سرشکسته از همه ی تلاش های بیهوده
اش ... و من شادتر از همیشه ... .
یلدای 85 اولین بار وارد وبلاگ نویسی دگرباشی شدم، توی کویر با شکوهم زیر
آسمان پر ستاره و با آتش مقدس ... و من وارد سال چهارم وبلاگ نویسی
دگرباشی ام که زندگی من است شده ام ... اینجا اولین جایی بود و هست که
خودم را بهتر شناختم، با تمام وجود خندیدم و از اعماق روحم گریستم ...
یلدا برایم مقدس ترین هاست ... بزرگترین هاست ... زمستان برایم شادی بخش
است و یادآور لذت بهاری و ایزدی که در ریشه ی درختان می دمد تا زنده
بمانند ... با هم آوایی آمدم ، هم آوا شد ؛ طعم تازه و راه تازه نقش شد
و مرز تازه پا گرفت و امروز رسیدم به اردی بهشت ... رسول ... رسول نام
من است برای همه ی سالهای بودن و نبودنم ... پایان سه سالگی بلاگر شدنم و
آغاز سال چهارم اش مبارکم باشد ...

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

پراکنده


- تا تصمیم می گیرم کمی به خودم تکانی بدهم با مشکل بر می خورم... درگیری با آزمون که جای خود را دارد ، درگیری فکری و مسایل اعتقادی و ... هزار چیز و نا چیز هم که آمده سراغم ... حتی فرصت نکردم به وبلاگم سر بزنم چه برسد به به روز کردن و نت آمدن ... شانزده آذر چه با حال بود ، دانشکده شده بود بشکه باروت در سکوت و تاریکی ... سردر دانشکده فقط یک در کوچک باز بود که جز با فیلتر چشم های نگهبان و کارت ، ورود ممکن نبود ...  دانشگاه درگیری شده بود. بگذریم ...
مانده ام این آقایان مثلا محترم از یک طرف می گویند معترضان که اهمیتی ندارند و از طرفی هم تهدید ها شروع شده و کک افتاده به شلوارشان ...


- یادش به خیر مادربزرگ همیشه اسم شعر می شد همان شعر معروف " کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم " را می خواند و می گفت ایران دل عالم است و ما اهل دلیم و بعد می گفت خدایش بیامرزاد ... این شاه نعمت الله ولی عجب مرد بزرگی بوده، می گفت در دیوانش پیش بینی کرده که بعد از پادشاهان حکومت به دست ملاها و دینی ها می افتد، اما از سی سال گذشته و به چهل نرسیده تاج حکومت از سرشان می افتد ... بعدها همه جا این پیش بینی ها را می شنیدم. اعتقاد ندارم زیاد اما از چند سال بعد از انقلاب دیگر دیوان شعر کامل و یا پیشگویی های شاه نعمت را نمی توان پیدا کرد همه تحریف و ناقص اند ... باز هم بگذریم.

- عکس را دیدم اونقدر تلخ لبخند زدم که اشکم درآمد... چه قدر این جماعت ضعیف فکر میکند، چه قدر عقب مانده که روسری زنان ایران را که خود به جبرش تبدیل کردند بر سر او می گذارند تا تحقیرش کنند؟ تا بخندند؟ نمی دانند مردان امروز مردان دیروز نیستند... روسری به جبر بر زن و مرد تحقیر است ، مردانگی دیگر به ریش و دستار و تسبیح نیست ... اگر مجید توکلی روسری بر سر کرد من هم می کنم، زنان این سرزمین سی سال است به اجبار بر سر می کنند ... حجاب  توکلی حجاب اجباری زنان این سرزمین است ...

- اصلا چه می خواستم بگویم که به اینجا رسید؟ بی خیال ...


سبز پاینده و پیروز باد.