۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

برای رضا

رضا نوشت که داره میره ... رفت ... گفت اذیت شده ، ناراحت شد و یا شاید
خسته ... یادش رفت که وقتی اومد دیگه حق نداره بره ، دیگه تنها خودش و
دلش نیست ... خدایی مردانه ایستاد و بود ... نمی دونم چرا رفت ... فکر می
کردم ما رسالت داریم ... داریم ... رضا امیدوارم هر چی زودتر دوباره
برگردی و کنار خودمان ببینمت ... اگر تو به ما نیاز نداری مطمئن باش ما
به تو نیاز داریم مثل تمام این مدت ... ممنون که بودی و ممنون که دوباره
باید برگردی ... آره بگو من چه پررو هستم اما دوباره باید برگردی ...
ندیدن پسر و نبودن رضا به همین راحتی نیست ... هر جا هستی شاد باشی و
موفق و بدون که اینجا هست چشمایی که منتظر اینه که دوباره یادداشت ها و
گذرها و بودن هایت را ببینند ... اما زود برگرد بگذار به حساب خودخواهی
های مان ... نمی توانم جدا ببینمت ... رضا اگر هم رفتی به پسر قسم زود
برگرد.

۲ نظر:

Reza pesar گفت...

رسول جان
روزگار خوبی نیست،
اما دیدن محبت عزیزانی همچون شما دلگرمیه بزرگیه.
پسر هنوز هست
نبودن من شاید تاثیر داشته باشه اما پایان هیچی نیست،
امیدوارم و سعی می کنم بتونم، آغازهای دیگه ای داشته باشم.
سپاس بی پایان من رو پذیرا باش.

zodiak گفت...

سلام دوباره ب رسول دادا
من تا حالا کرمان نیومدم ولی خیلی مایلم به دیدن این شهر
فک کنم تو تهران بییای
حتما باید قبلش با من در تماس باشی تا همدیگه رو ببینیم