۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

گلایه نمی کنم اما ...

می دونم کم به روز میکنم و بهتر بگم خیلی کمتر این چند وقت تونستم حتی به خودم برسم. اول از هر چیز تشکر مخصوص دارم از فلانی که .. ! تشکر برای اینکه تا تونستی منو له کردی و تا تونستی داستان همیشگیت رو به همه قبولوندی شاید به خاطر سکوت من ، تا تونستی تمام کارهات رو به من نسبت دادی و به خاطر من نام گرفتند، تا اونجا که شد من شدم نقش اول بدبیاری ها و بیچارگی هات ... خوب توی ذهنت داستانی داشتی که من دیو سنگدل و --- بودم و تو پسرک معصوم، باشه افکارت برای خودت محترم اما اینکه داستان تخیلیت رو جار بزنی همه جا ... ولش کن داشتم میگفتم باز هم به خاطر همین ممنون ازت...
معمولا وقتی می بینیم یکی افتاده روی زمین عدات داریم خوب بکوبیمش و له اش کنیم تا دیگه نتونه حالا حالاها بلند شه ... اینو خوب فهمیدم خیلی خوب فهمیدم ... اما تو که ادعای عشق داشتی ... دیدی تو هم عاشق نبودی اون طور که به همه قبولوندی ... نه ببخش تو عاشق بودی اما نه عاشق من عاشق اینکه دیگه تنها نیستی ...
به هر حال من خوب خاک شدم و تا اونجا که میشد از طرف همه حتی پدرم هم کوبیده شدم ... همینجا هم از تمام دوستانی که لطف کردند و منو تنها نگذاشتند که آخرین ضربه ها رو مدیونشون هستم تشکر می کنم و البته از دوستانی که بیشتر از انگشتهای دستم نیستند هم ممنون که بودند و با حرفهاشون بهم باور دادند که میشه تحمل کرد.
و گذشت و می گذرد ... نه هیچ شکایت و گله ی دیگه ای نیست ... حالا که تقریبا با خاک یکی شدم ، حالا که دیگه چیزی ازم نمونده حالا می فهمم که این لازم بود، وقتی یه خونه کج شده و داره میریزه باید خرابش کرد و یکی بهترش رو ساخت یکی خیلی بهتر و محکم تر و زیباتر ...
من الان دیگه تموم شدم و حالا باید تلاش کنم یه تلاش طولانی و بدون وقفه تا بتونم دوباره سرپا کنم خودم رو ... نمی دوم با اینجا چه کنم، مسلما هیچوقت تعطیل نخواهد شد و هیچوقت از این خونه نخواهم رفت توی سه سال تنها جایی که تونست آرومم کنه همین وبلاگم بوده و همین بلاگرهای هم احساسم که بهترنی دوستام هستند ، پس این گنج رو از دست نمیدم.
فلانی نه ازت عصبانیم و نه قصد مقابله دارم ... تو هم لابد دلایلی داشتی برای خودت ... فقط دلم گرفت ... از اینکه دروغ گفتی ، ندیده ... باور کردی ، ندیده ... و کوبیدی بدون اینکه حتی به ادعای خودت فکر کنی ... دلم هم کمی از دوستانم گرفت اما چه باک؟ حتما با این کار آروم شدند که این امید منه ...
و حالا من تنها در آستانه ی فصلی سبز و گرم ... ایستاده بر روزن تصمیم... نیاز به دعای شما دارم ... برای بودنم و خوب بودنم.
رسول معین
شهریور 88 خورشیدی

پ.ن: کاش می تونستیم برای خودمون الگو سازی کنیم... که به هم بفهمونیم اگه خودمون به خودمون رحم نکنیم کی برای ما می مونه.

۵ نظر:

امین گفت...

تا نشکنی کسی قدرتو نمیدونه
تا کوچیک نشی رسم بزرگی رو یاد نمیگیری و بزرگ نمیشی
تا شکست نخوری برای پیروزی تلاش نمیکنی
فراموشی گاهی نعمت خوبیه

افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

hamlet گفت...

رسول جان چرا اینقدر ناراحتی؟.. این که معنیش رفتن نیست؟.. نه!.. بیخیال بذار اینطور فکر کنه.. بذار دیگران هم باور کنن.. همه تو حرف زدن آزادن حتی اگه دروغ بگن.

فلانی گفت...

کسی بهم گفت
کسی که بهت دروغ گفت لیاقت هیچ خبری رو نداره حتی اینکه بهش بگی پرسپولیس دیروز برد....
خودتو جای یکی دیگه جا زدی و خودت زیراب خودتو زدی...
اصلا همش تقصیر من دیگه باهاتون کاری ندارم...انقدر درگیرت شدم که وحید بهم گفت چرا زندگی تو نمی کنی؟ اون که داره زندگی شو می کنه!!!!!!
الان تو وضعیتیم که دیگه برام هیچی مهم نیست حتی تو حتی مامان که فهمیده و داره منو مرگ می ده....هیچی....
عمه ی من اون همه دروغ بهم نگفت....متاسفم مرد
دیگه هیچی مهم نیست از چند روزی که فهمی دم سنگینی سرم و استفراغ هام مال.... هست.....
شادین همتون با همه ی خاله زنک بازیاتون

فرهان گفت...

حرف هایت را می گیرم
صدایت را می شنوم آنگاه که نامم را می خوانی
به تو عادت کردم
به بودنت عادت کردم
گرچه کمرنگ تر از قبل
اما
خاطرات ِ این چند روز برایم شیرین می ماند
از بابت تمام کسانی که تو را درک نکرده اند از تو طلب بخشش می کنم
یا حق/.

بردیا گفت...

با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده!
لحظه ی ِ عمر ِ من
به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه ی ِ واقعی ست
که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی است پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی است که زمان مرا می سازد
لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.