۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

پرنده

پرنده ها هم عاشق میشوند مثل ما



ابرهای خاکستری که چند روزی میشد آسمان را پنهان کرده بودند بالاخره راضی به سخاوت شده بودند ، باران شروع شد و در چند لحظه همه جا را خیس کرد .
دو پسر به سرعت خودشان را به آلاچیق گوشه پارک رساندند ، دستشان در دست هم بود و به هم لبخند میزدند ، یکی از پسر ها گفت :" وای عزیزم خسته شدم ، می تونی بشینی و من سرم رو بذارم رو پاهات ؟ "
پسر دیگر در جوابش دستی به شانه ی او زد و گفت " از خدامه هستی من "
دو پرنده کوچک در شکاف سقف شاهد خلوت آنان بودند .
پرنده کوچکتر : " این دو تا پسر آدم چه حرف های عجیبی به هم میزنن "
پرنده بزرگتر :" آره من توی این پارک که می چرخم تا حالا ندیده بودم دو تا از پسر های آدم این حرف ها رو به هم بزنن ."
پرنده کوچکتر :" این آدم ها هم چه عجیب و غریبند "
پرنده بزرگتر نگاهی به پرنده کوچکتر انداخت و با لحنی خاص گفت " آره "
پرنده کوچکتر :" چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟"
پرنده بزرگتر :" چی ؟... آهان ... هیچی ، خوب میگفتی ! "
پرنده کوچکتر ادامه داد :" منم خیلی از دختر ها و پسر های آدم رو دیدم که اینطوری به هم نگاه می کنن و هم رو نوازش میکنن اما دوتا پسر برام خیلی عجیبه ... "
پرنده بزرگتر:" آره ... من یه جا شنیدم که خیلی از آدم ها خودشون هم با اینا کنار نمیان ، برا همینه که همیشه پنهونن "
پرنده کوچکتر ناگهان جیغی کشید :" نگاه کن ... نگاه کن ."
پسر خم شده بود و لب های پسر دیگر را می بوسید !!!
پرنده کوچکتر هنوزفریاد میزد :" دیدی !!! من گفتم اینها یه جوری هستن ! دیدی ، من می دونم این کار یعنی چی ! "
پرنده بزرگتر گفت :" اه .... اصلا خوشم نیومد ... این چه کاری بود ؟"
پرنده کوچکتر آرام گرفت و با نگرانی به پرنده بزرگتر نگاهی انداخت و گفت :" به نظرت بده که دو تا آدم عاشق هم باشند ؟"
پرنده بزرگتر :" خوب نه ! اما دو تا پسر زیاد طبیعی نیست ! هست؟ "پرنده کوچتر :" طبیعی؟ کی تعیین میکنه چی طبیعیه و چی نیست ؟ همین آدم ها نه ؟ !!! "
پرنده بزرگتر لبخندی زد و گفت :" خوب باشه من تسلیمم ، حق با توئه ، من فقط می خواستم نشون بدم مثل بقیه هستم ... شوخی کردم "
پرنده کوچکتر :" یعنی می خواهی بگی با من موافقی که این دو نفر اشتباه نمی کنن و حق دارن که ... "
پرنده بزرگتر بادی به غبغب انداخت و خودش را به پرنده کوچکتر نزدیک کرد و گفت :" آره ... راستش ... خیلی ها از اینکه به این موضوع فکر کنن می ترسند ، اما الان من خوب می فهمم و از دیدن برق نگاه این دو تا پسر آدم لذت می برم ."
پرنده کوچکتر نگاهی کنجکاوانه به پرنده بزرگتر انداخت و گفت :" حرف هات از همیشه عجیب تره ."
یکی از پسر ها با صدای بلند گفت :" عشق منی "
پرنده بزرگتر تکرار کرد :" عشق منی تو ... عشق منی تو... "
پرنده کوچکتر بهت زده نگاهش می کرد .
پرنده بزرگتر دیگر چیزی نگفت و از او فاصله گرفت ، پرنده کوچک بعد از چند دقیقه با صدای آرامی گفت :" با کی بودی ؟ چرا اینو تکرار کردی ؟ ! "
پرنده بزرگتر سرش را از لابه لای پرهایش بیرون آورد و گفت :" مهم نیست ... شاید تو ... ولش کن ."
...

باران قطع شده بود ، یکی از پسرها در حال بیرون آمدن از آلاچیق به دیگری گوشه سقف را نشان میداد :" ببین اون دو تا پرنده چه عاشقانه تو بغل هم خوابیدن ."

منتشر شده در مجله ندا-شماره1

هیچ نظری موجود نیست: