۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

یک درد دل با او


خدای من خیلی وقته دیگه سراغت رو نمیگیرم، همیشه توی گرفتاری ها میومدم سراغت اما حالا، توی اون ماجرای وحشتناکم اصلا بهت فکر نکردم، نمی گم قهر کردم نه اصلا ... خیلی وقته فراموشت کردم، یادته چند وقتی همش توی کتابخونه سراغ قرآن بزرگه می رفتم و شروع میکردم به خوندن؟ از 4 جلد من 3 جلد ترجمه خوندم، میدونی چرا؟

آخه یه پسر به من گفت برو و بخون، خیلی دوستش داشتم، اون پسر رو میگم ها... خوب تو رو هم دوست دارم،شاید کمی بیشتر از اون پسره، فکر میکردم می تونم با اون پسره باشم، تو با دهان اون بهم میگفتی دوستم داری، هنوز عقلم به خیلی چیزا قد نمی داد، دیدم قشنگه حرفهای تو رو خوندن، نه عربی که همون زبونی که می فهمم.

اون پسر رفت و هیچوقت جلد 4 رو تموم نکردم، تو هم رفتی... همیشه بودی اما همین که من فکر کردم داری میری تو هم رفتی... شاید تو قهر کردی؟

حالا بعد این همه مدت... دوباره تو داری برام دست تکون میدی، شاید داری بهم میگی که یکسال دیگه هم گذشت... خدا یادته همش بعد هر پستم یه کوچولو مناجات با تو داشتم؟

الان چرا دیگه ندارم؟ چرا نموندی برام؟ یعنی من اشتباه کردم؟... بیا دیگه بسه... دیگه این همه نبودنت داره عذابم میده... خدا تو رو خدا برگرد پیشم...


۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

salam rasoole azyz vahidam. khooda maharo bekhosos ma ro bekhatere inke inghad takim kheyli doos dare choon hamamon eyne khoodesh tanhayim. ba in tafavot ke ma hamash az tanhayi ke behemoon hedye karde farar mikonim vali on asheghe tanhayishe. kash ma ham mese khoodesh asheghe tanhayi mishodym

بهراد گفت...

این یعنی احساس گناه و بازگشت به گذشته؟

hamlet گفت...

چرا خدا رو گذاشتی کنار... چون به اون نرسیدی؟.. مگه با خدا شرط میکنن؟!

رضا گفت...

خدا کنار توست .
اون ترکت نکرده . برگشت خیلی خوبه . باهاش باش خدا رو میگم .

حامد گفت...

منم خیلی وقته از یاد بردمش.باید دوباره دوستیمون رو از سر بگیریم.

کینگ گفت...

دست ها را باید دراز کرد
امشب که شب جمعه است
خدا خیلی سرش شلوغه
شاید توی همین شلوغی ها
اشتباهی دست ما را هم گرفت...

امین گفت...

اگه خدا رو واقعا اونطوری که هس بشناسیم میفهمیم بزرگتر از اونه که با ما مث خودمون رفتار کنه

اما مشکله من اینجاس

نه اینکه عقل ِ ناقص ِ من خدا رو اونطور که باید درک نمیکنه ، سعی میکنم خدا رو اونقدر کوچیک کنم که تصورش برام ممکن باشه

و این بزرگترین ظلمه به خداوندگار ِ بزرگ

سگ پیر گفت...

منم دارم دنبالش می گردم.
کاشکی می شد مثل گذشته دوباره قرص و محکم حسش کنیم. کجایی تکیه گاهمون.

ناشناس گفت...

چشمات و باز کن اون همینجاست ... ببین توی این کتاب لای اون پرچم...

سعید وفا گفت...

ُسلام رسول
نمی دونم باید چی بگم
گیجم