۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

داستانکی بعد از مدت ها

پیرمرد با دستهای چروکیده به عصا تیکه داده بود، نگاهی به جاده انداخت،
مثل تمام این سالهای دور و پوسیده، آهی کشید و لرزان و لنگان وارد خانه
شد ... سکوت مثل گرد و غبار همه جا را پوشانده بود، و بوی نای و نم خانه
را پر کرده بود. روی تختی که جز سنگینی یک نفر را تجربه نکرده بود دراز
کشید و چشم هایش را بست. مثل همیشه خواب آن شاهسوار بلندبالا را می دید
که تمام عمر را به انتظار آمدنش خشکانده بود... اما آن راه خاطره مردان
زیادی را داشت که آمده و رفته بودند، مردانی شاید مهربانتر از آن شاهسوار
خیال پیرمرد ... اما پیرمرد هم چنان در خیال خود منتظر آمدنش هنوز هم
رهگذران را نمی دید ... رهگذرانی که شاید ... .

۷ نظر:

zodiak گفت...

اقا من حالم از این انتظار به هم میخوره خوب مگه مشکل رو حی داریم انتظار چیزی رو بکشیم؟؟؟

فرهاد گفت...

اميدوارانه، شوق انتظار را مزمزه ميكنيم. با اجازه لينكتون را برقرار كردم. اميدوارم شما هم قابل بدونيد و ...

yahda گفت...

اصلن نمی شه تو وبت کامنت گذاشت.
الان یک هفتست پشت خطم!!
پیوستش کن، مارو نجات بده!
مرسی
واسه پست قبلی هم دعا می کنیم اگه کارساز باشه.

zodiak گفت...

سلام دادا من 2روز دیگه 13 اسفند عقد میکنم:)

ناشناس گفت...

بسیار زیبا بود

yahda گفت...

به عنوان هدیه خداحافظی این صوت های آسمونی رو بهتون تقدیم می کنم، گرچه با حجم بالا آپ کردم تا از کیفیتش کم نشه، امیدوارم دانلود کنید و گوش بدید تا روحتون تازه بشه. آثاری از دریا دادور و مهسا وحدت ایران.
تا درودی دیگر بدرود.

امین گفت...

پیر مرد با همون امید زندگی میکرد
شاید اگه امید نبود ... .