۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

چند خط از دفترچه یاد داشتم

بزرگ شدم ... بزرگ تر از قبل ... هیچی تو دستام نیست ... حتی یه دلخوشی
ساده ... حتی یه ... می ترسم، از فردا و فردا و فردا ... بزرگ شدم اما
هنوز مثل بچه گی هام هستم، نمی خواهم بعضی باورهای بچگی رو از دست بدم،
اما دارم بزرگ می شم و هر روز فاصله می گیرم ... خیلی زود دارم بزرگ تر
از اون چیزی می شم که فکر می کردم، خیلی زود.
وقتی نگاه می کنی و می بینی تنهای تنها، لب یه پرتگاه، دستات باد رو چنگ
می زنه؛ بدون هیچ. دلت می خواهد آخرین سنگ که به تاریکی فرو می افته، تو
هم باهاش بری به ... .
حس سردیه ... مثل معلق بودن توی یک فضای تاریک و قیراندود ، بدون اینکه
واکی از گلوت در بیاد ... .
پ.ن:
باید ببخشید کمی تلخ و تاریکه این پست ، قصد نداشتم بنویسم، اما مگه نه
اینکه ناراحتی هم گاهی جزیی از زندگی ما آدمهاست؟

۵ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

من اعتقاد دارم جی های واقعی هیچ وقت بزرگ نمیشن!..کودکانه خواهند موند..و همین شیرینشون کرده..!
یوسف

Cannibal گفت...

حقیقتش من هم می ترسم، می ترسم از آینده ای که هیج تصویری ازش ندارم، مثل دیدن یه منظره از پشت یک شیشه تمام مات میمونه...
باید بگم ما به خاطر شرایطی که جامعه و عرف برامون به وجود اورده، خیلی زود تر از استریت ها وجدانمون بیدار می شه و شروع می کنیم به فکرکردن درمورد همه چیز...
به قولی زود تر از اونی که باید بزرگ می شیم، پخته می شیم...
من از این بابت خوشحالم، چون وقتی به اطرافیام نگاه می کنم، می بینم در باطن از همشون بزرگترم، حتی اگر سعی کنم باطن زجر کشیدم رو نشون ندم و سعی کنم تا می تونم کودکی باشم که هیچ وقت نبودم...
همه ما روز های بد داریم، روز هایی که همش تاریک و تلخن، اینها جزئی از زندگی هستن...
خوب کاری کردی که نوشتی،من هر وقت می نویسم تا حدی خالی می شم.
سر بلند و پیروز باشی.

ناشناس گفت...

salam ...
zaman hamishe migzare ...
bahash bash ta aghab nayofti
sima

hamlet گفت...

کار خوبی کردی که نوشتی... بجای منم بود.
درست ه که این روزهای تلخ هم جزو زندگی ه ولی دیگه شده همه زندیگیمون. بچگی هم واقعا نداشتم.. از همون اول گفتن تو دیگه بزرگ شدی!!!... آخه کی!؟
پسر درددلم تازه شد

zodiak گفت...

ببار ای ابرک نازم