۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

یک عصر شلوغ تنها

چه قدر اینجا شلوغه، مادرهای دوان از پی فرزندان، زن و شوهرهای عاشق، دوست دخترها و دوست پسرها، دستهایی که شرمگینانه هم رو لمس میکنند، بچه های شاد و خندان و ... اوه خدای من اینجا پر از آدمه، همه مشغول نگاه کردن، لذت بردن، خندیدن ... وای خدای من اینجا من چه غریبم، چه متفاوتم اینجا؛ وسط این همه آدم، هموطن، هم نوع... اما انگار کیلومترها از همشون فاصله دارم... انگار از دریچه ای دور دور دارم این هیاهو رو نگاه میکنم... مثل یک عابر توی یه جاده...

۵ نظر:

غریبه ای شاید آشنا ، شاید گفت...

اگر همیشه حرف از دگرگونه بودن بزنیم و بنشینیم و به تفاوتهایمان بیاندیشیم هیچگاه زندگی را آنچنان که هست زیبا نمیبینیم شاید اندیشه هایمان را باید بشوییم شاید... شاید ما خود و موجودیتمان را در دگرگونه بودن تفسیر کردهایم و انگار که اگر دگرگونه نباشیم نیستیم اما ما هستیم و شباهتمان با دیگران کمتر از تفاوتمان نیست شاید باید...

امین گفت...

شاید که نه
حتما
ما اسیر ذهنیت ها و افکار ساخته و پرداخته ذهنهای خودمونیم
همیشه یاد گرفتیم تفاوتها رو ببینیم و هیچ وقت نخواستیم وجوه اشتراکمونو تقویت کنیم
با بالایی کاملا موافقم
کاملا

hamlet گفت...

نباید فقط از دید خودت به اطراف نگاه کنی.. همه به نوعی متفاوتن... باید راه نزدیک شدن به همدیگر رو یاد بگیریم.

حامد گفت...

به تفاوت ما با دیگران اعتقاد دارم و شاید همین متفاوت بودن باعث شده خواه ناخواه از دیگران فاصله گرفته و حد و مرزهایی برای خودمون و دیگران قائل شده باشیم.حد و مرزهایی که شاید خیلی وقت ها پایه و اساسی نداشته باشن و در واقع ترس ما اونها رو ایجاد کرده باشه.به هر حال به متفاوت بودن خودمون اعتقاد دارم.
www.eshaareh1.bloghaa.com

سگ پیر گفت...

تفاوتی دردناک
و دردی شیرین.