۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

همه ی چیزهایی که در سکوت گفتم:


این؛ نه شعره و نه نثر همه­ی حرفهایی است که توی سکوت یک بعداز ظهر گم شدند...


بغض گلومو میگیره
وقتی آدمای وحشی رو میبینم که توی ماشین سیاه نشستن
پاهام سست میشه
وقتی خاطره تلخشو با لبخند می پوشونه
روی پل بالاتر از سطح زمین و آدمای کثیفش
میلرزه تموم تنم
خداکنه نبینه خدا کنه نفهمه
چنگ میزنم به نرده ی سرد و سفتی که هزار هزار بار از دست خیلی آدماش مهربون تره
وقتی بدن کوفته از دردش به هم میپیچه لبخند میزنه
من فهمیدم اما خدا کنه اون نبینه نفهمه
از پله ها میاد پایین... خدای من، منم دارم میسوزم
یاد خودم و فریادی که جواب نداشت می­افتم
یاد خنده های وحشی، نفسای بریده و سیاه
اشکهای پنهونی که پاک میشن، یا که ریخته نمیشن
خدا کنه نبینه، نفهمه
تمام بزرگیش توی شلوغی خیابون کثیف گم میشه، اما نه واسه من
نمیدونم میدونه یا نه؟
خدا کنه بدونه، خدا کنه بفهمه
دستشو میگیرم توی دستم
گرمه و آتیش میزنه
وقتی یادشم همه آدما کوچیک میشن تموم میشن
خدا کنه نبینه، نفهمه

۸ نظر:

hamlet گفت...

چی بگم؟!

قهوه ترک گفت...

جه حس زیبایی.....
ای کاش....
بیا کافه ...یه قهوه ای بخور یه سیگاری دود کن....به نوستالژی گذشته ها

غریبه ای شاید آشنا گفت...

شعر زیبایی های احساس انسان رو رونمایی می کنه و نثر اغلب ارزشهای فکری او را پرده نمایی که دیگران بهره ببرند از این نمایش های زیبا و او خود اما بهره مند تر خواهد بود از این پرده دری و اینها همه نمایشی است از یک روح زیبا.

ناشناس گفت...

این شعره؟
تو هم شهر میگی ما نمی دونستیم....؟

mohamad گفت...

چه قدر احساسی ... معلومه از ته قلب یه ادم با احساس در اومده...

امین گفت...

مث حست زیباس

ناشناس گفت...

سلام
شرمنده کردی
ممنونم ازت
نمی خواستم تو رو بهم بریزم اما ...
نمی دونم شاید تا حالا خیلی بهم زنگ زده باشی
یا اس ام اس زده باشی اما
گوشی ِ من در دسترسم نیست به لطف نگرانی های مادر.
گفتم از نگرانی درت بیارم.
امروز صبح داشتم با بابام می رفتم مدرسه تا اجازم رو واسه دو سه روزی استراحت بگیرم
می دونی چی دیدم؟
زانتیای مشکی که جلوی مدرسه پارک شده بود و صاحبش که برایم آشنا بود در آن نشسته بود
به اسرار بابام من از ماشین پیاده نشدم
تا بابام رفت صاحب ماشین اومد گفت : به خدا شرمندتم
به خدا قصد نداشتم اذیتت کنم اما دوستام مرض داشتن
من فقط دوست دارم
تو رو خدا منو ببخش!
وقتی بابام اومد ورداشت گفت: آقا چرا اینجا پارک کردین و ...
بعدم اومدیم خونه و دارم مثلا استراحت می کنم
بازم ممنون از لطفت.
در پناه حق/.

حامد گفت...

دروغه اگه بگم از همه ی اون سر در آوردم چون امروز اینقدر خسته ام که هیچی نمیفهمم و مغزم در حالت هنگ و تعطیلی هست.
www.eshaareh1.bloghaa.com