۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

تیرگان



به نام ندا و همه ی شهیدانی که ناحق و بی پروا خونشان خاک مقدسمان را رنگین ساخت تا یادمان بیاید برای خواستن ها دستها باید دراز کرد.

به مناسبت سیزدهم تیرماه (ده تیر در تقویم امروزی) یاد روز پرتاب تیری که خفت را از سر ایرانیان برداشت، بزرگداشت آرش کمانگیر...



دیروز:



تابستان تازه خودنمایی آغاز کرده بود، اینبار تابستان مثل همیشه سبز و پر حرارت و شاد نبود، جشن آب و نیلوفر را هیچکس برگزار نکرد، تابستان زرد بود و خالی، خالی از خنده های کودکانه، خالی از شادی بزرگان و زمزمه های عاشقان، همه جا ترس و تاریکی، همه جا فریاد و شیون عزیز از دست دادگان و اینها کافی نبود برای دیو صفتان؛ ایشان با مکر خواستند با آخرین ضربه غرور ایرانیان را برای همیشه نابود سازند؛ شب که مجلس عیش داشتند پیشنهادی شد، اینکه ایرانیان را به دست خود باید شکست داد، این قوم مغرور را جز خودشان کسی را یارای شکست غرورشان نیست؛ رای بر این شد که مردی از سپاه ایران-هرکس که باشد- برخیزد و تیری از بالای البرز رها کند و مرز کشورشان را تعیین کند، مگر تا کجا می تواند تیر بپراند؟؛ مردم هراس ناک به هر سو می رفتند و زنان مویه کنان می دانستند که نابودی بر دست و پایشان خواهد آویخت... مردان جرات برون آمدن از سپاه برای تیراندازی نداشتند و دشمنان شادکام از حیلتشان ریشخند می زدندبر دلهای داغ دیده؛ تا اینکه در سکوت و وهم بیابان صدایی بر خاست، من حاضرم... گام برداشت و به طلایه رسید، مردان با دیدن موهای سپیدش ناامیدتر شدند و بعضی با دیدن عضلات کشیده اش کمی امید در دل جا دادند اما تیر تا کجا می تواند بپرد ؟ و دوباره ناامیدی و سکوت همه جا پخش شد... آرش تیر و کمان در دست به بالای کوه رفت و شد آنچه شد... آرشی دیگر در کار نبود اما تیری بود که با خروش می تاخت بر باد تا مرزی برای شادی و عظمت ایران احیا کند.



امروز:



پایان بهار است، بهاری که شاد بودند مردمان از تمام شدن فریبها و نیرنگ ها، بهاری که اول سبز به نظر می رسید، همگی شاد و مهیج در انتخاب بعدی، کسی غیر از دیو صفتان را میخواستند، اما مگر میشد؟ باز هم دل خوش داشتند که می شود؛ شاید!
بهار تمام شد و روز͵ آغازی دیگر شروع شد، همه جا رنگ بهار داشت تا شب فرا رسید، شب با همه ی دیوهای بد سرشت تا می توانست تاخت، صبح هنگام دیگر بهار نبود، همه جا بهت خزان به چشم میخورد، خیابان ها ساکت مردم غمزده و متعجب از هیاهوی روزها که امیدی داشتند. و دوباره همان که بود، همان ادامه یافت با هر حیلت و تزویر که در کار شد.
و پس از آن، شب همه چیز سرخ شد؛ بوی خون فضا را پر کرد و مردمان بار دیگر فریاد برآوردند، اما ددان یورش بردند بر بیگناهان که حق میخواستند، روزها با خون رنگین شد و شب ها با شعار همبستگی ایرانیان سکوتش را برگرفت.
بوی دود و آتش و خون و آرشهایی که یکی یکی بر خاک گرم و مقدس افتادند... پیراهن های سیاهی که از ترس چوب و بند و اسارت هرگز از جای خود برنخاستند و دلهایی که سیاه شد و ذهنهایی که ثبت کرده تمام وقایع را ... تا دوباره مردمان به هم آیند و آرش وار مرزهای شرف و انسانیت را بار دیگر فراخ سازند.



دیروز آرش بر فراز کوههای سربه فلک کشیده ایران از جان گذشت تا مرز کشورمان پامال بیگانگان نشود و امروز کسانی در خیابان ها از جان خود دست کشیدند تا مرزهای اخلاق و انسانیت و آزادی و فداکاری که بس بر ما تنگ شده بود را با تیر جان و فریاد گلویشان کمی بگشایند ؛ تا نگذارند که مرزهای انسانیتمان پامال از خود بیگانگان شود.



آرش؛ بزرگ مرد فداکار و فرزندان شهیدش را می ستاییم... سرای نیک جایگاه جاودانشان باد.
تیرگان گرامی باد

۳ نظر:

حامد گفت...

گذشته و حال ایران ما رو خوب توصیف کردی.متاسفانه دیوصفتانی بر ما مستولی شدن که برای دوام و بقای خودشون به هر کاری دست میزنن و دستشون با خون برادران و خواهران ما رنگین شده.ولی ماه همیشه پشت ابر نمیمونه.روزی نور و روشنایی دوباره ما رو فرا خواهد گرفت.ایرانی شایسته ی این همه ظلم و ستم نیست.

hamlet گفت...

besyar ziba bood.. kheyli
divha hamishe hastand... vali piroozi ba arash hast

کینگ گفت...

روز میلاد مولا و روز مرد رو بهت تبریک می گم
خیلی مردی
دیوار صبرت منو به حسودی وادار می کنه
و همچنین تحمل زیادت
در برابر این همه بچگی ها من.
روزت مبارک/.