وقتی نگاهت می کنم چه آرام ، آرام می گیرم ...
وقتی لب هایم ، لب هایت را به هم آغوشی می آید ، چه شیرین می شود دنیا ...
وقتی عطر پیکرت را تنم می بلعد ، چه خوشایند حسی است ...
وقتی دست هایت نوازشم می کند ، چه شوری می ریزد در تنم ...
وقتی پوستت را لمس می کنم ، چه گرمایی می گیرد بدنم ...
وقتی در آغوش می فشارمت ، چه دنیا کم ارزش می شود برایم ...
وقتی سر بر سینه ام می فشاری ، خدای به لخند نظاره گرمان می شود ...
وقتی بی حجابی؛ من و تو یکی می شویم، فرشتگان اشک شوق بر بسترمان می ریزند ...
وقتی سرانگشتانم، چون پر نوازشت می کنند، چه نگران می شوم که مبادا بیازاری ...
وقتی لبهایت به خنده به رویم باز می شود ، به انتهای همه ی خواستنی هایم می رسم ...
وقتی نگاهت به من خیره می شود، چه کوچکم در برابر عظمت عشق ...
وقتی مدهوش از یکدیگر شعف وجودمان را رنگ می زند، خدای نیز غبطه می خورد ...
وقتی مست از صراحی لبانت، چشم دوخته بر جام چشمانت، چه چیز بالاتر از آن
می تواند باشد؟ ...
وقتی ... وقتی ... وقتی ...
وقتی چشم باز می کنم و تو وجود نداری چه ... .
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
سلام.شد یه دف افسرده ننویسی؟
چی بگم که خیلی قشنگ مینویسی.
حوصله کردی داستان هم بذار.
راستی تصویر هم خیلی زیبا و واقعی ه.
وقتی دیگر نیستی و نیستم چقدر خوب است سکوت
سلام
خوبی
وبلاگت رو خوندم
گرم و صمیمی
راستش دلم واست تنگ شده بود
امیدوارم همیشه بنویسی و خوش باشی
پر از احساس بود .
همیشه شاد باشی رسول جان
ارسال یک نظر