سي و هفت روز از دو ماه اول سربازي مي گذره، از زماني كه آخرين نهار را در خانه خوردم گويي ماه ها مي گذرد...
روزهاي زير آفتاب ماندن و مثل زنداني ها چوب خط كشيدن براي اتمام و يا شب ها هر شب رويا ديدن و نوازش مخمل گيسويي ...
اين يك هفته آخر ميرداماد و پاسدران تهران زير سوتهاي بي امان من خرد مي شود، پري شب باران هم آمد، تگرگ بود و باران و چه خوش خنك شد تمام وجود شعله ورم زير قطراتش ...
دلم تنگ است و از خود روزها مي پرسم دل تنگم هستي ؟
در شهري دو ماه را مي گذرانم كه يكي از قديمي ترين دوستهايم - آنكه گفت قلم بگير- زندگي ميكند، اما هنوز حتي آن شهر را جز ترمينالش نديده ام.
باز دلم كه تنگ مي شود كتاب مقدس را در آغوش مي گيرم و زمزمه مي كنم سرودهاي شاد زندگي را ...
مامان ، برادرم و خواهرهايم نگران من نباشيد اينجا دارم تمرين مي كنم چگونه تنها بودن را ياد بگيرم، بايد از الان براي خود بودن تلاش كنم اما گاه گاه كه بغض خودش را به گلويم مي كشاند و خنجر فرو مي كند يادم مي آورد دل تنگي آنقدر هم آسان نيست.... ولي همه چيز خوب است،من جز دل سختي ديگري ندارم ، شما جاي من با هم بودن را جرعه جرعه مزه كنيد كه من حتي نمي دانم او چه قدر مرا مي خواهد و يا ... بگذريم.
-----------------------------------------
پ.ن:
بيشتر آموزشي سربازي را گذرانده ام چيزي به اول آبان نمانده.
خوشحالم دوستم جايي كه مي خواست دانشگاه قبول شد.
يك هفته اي است از مركز آموزش آمده ام تهران براي همين كمي وقت كردم تا بنويسم.
فكر مي كنم واقعي او را دوست دارم.
دلم براي همه دوستانم تنگ ميشود و شده، از اين مي ترسم نكند فراموشم كنند.
باز هم از همه دوستانم معذرت كه نتوانستم بابت رفتن خدمت اجباري خبر بدهم خيلي اتفاقي بود،بايد دي ماه مي رفتم اما خودم را شهريور اعزام كردم.
روزهاي زير آفتاب ماندن و مثل زنداني ها چوب خط كشيدن براي اتمام و يا شب ها هر شب رويا ديدن و نوازش مخمل گيسويي ...
اين يك هفته آخر ميرداماد و پاسدران تهران زير سوتهاي بي امان من خرد مي شود، پري شب باران هم آمد، تگرگ بود و باران و چه خوش خنك شد تمام وجود شعله ورم زير قطراتش ...
دلم تنگ است و از خود روزها مي پرسم دل تنگم هستي ؟
در شهري دو ماه را مي گذرانم كه يكي از قديمي ترين دوستهايم - آنكه گفت قلم بگير- زندگي ميكند، اما هنوز حتي آن شهر را جز ترمينالش نديده ام.
باز دلم كه تنگ مي شود كتاب مقدس را در آغوش مي گيرم و زمزمه مي كنم سرودهاي شاد زندگي را ...
مامان ، برادرم و خواهرهايم نگران من نباشيد اينجا دارم تمرين مي كنم چگونه تنها بودن را ياد بگيرم، بايد از الان براي خود بودن تلاش كنم اما گاه گاه كه بغض خودش را به گلويم مي كشاند و خنجر فرو مي كند يادم مي آورد دل تنگي آنقدر هم آسان نيست.... ولي همه چيز خوب است،من جز دل سختي ديگري ندارم ، شما جاي من با هم بودن را جرعه جرعه مزه كنيد كه من حتي نمي دانم او چه قدر مرا مي خواهد و يا ... بگذريم.
-----------------------------------------
پ.ن:
بيشتر آموزشي سربازي را گذرانده ام چيزي به اول آبان نمانده.
خوشحالم دوستم جايي كه مي خواست دانشگاه قبول شد.
يك هفته اي است از مركز آموزش آمده ام تهران براي همين كمي وقت كردم تا بنويسم.
فكر مي كنم واقعي او را دوست دارم.
دلم براي همه دوستانم تنگ ميشود و شده، از اين مي ترسم نكند فراموشم كنند.
باز هم از همه دوستانم معذرت كه نتوانستم بابت رفتن خدمت اجباري خبر بدهم خيلي اتفاقي بود،بايد دي ماه مي رفتم اما خودم را شهريور اعزام كردم.