۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

...

این اولین پست من بعد از تولدمه... خیلی برنامه ها داشتم توی این چند ورز که اجبارا نبودم... آهان بگم که چند روزی نزدیک یک هفته یک سفر اجباری و فوری برام پیش اومد که من رو از همه ی برنامه هایم انداخت ... قرار بود یک پست داشته باشم با این مضموم که هر روزمان را "17 می "کنیم ! البته کمی هم نوشته بودم که نیمه رها شد... گله داشتم و یه عالم تشکر که باز هم نگفته خاموش ماند... خیلی ها گفتند این 27 اردی بهشت زیاد کاری انجام نشد اما به نظر من بیشترین کارها نسبت به سال قبل انجام شد و خوب امیدوارم همینطور رشد روز افزونی هم داشته باشه...

من یه هدیه فوق العاده توی تولدم هم گرفتم، دلنوشته هایی از دوستی بسیار عزیز و دوست داشتنی که اولین و دومین پستش رو اینجا میگذارم، به نام فرهان نامه:

" رسول عزیز

تو اولین کسی بودی که  اینقدر انتظار رسیدن روز تولدش را می کشیدم،برای ساعاتی همچون الان ؛ برنامه هایی در سرم داشتم که نگو  و نپرس، امتحان مزخرف دین و زندگی اجازه نداد تا اجرایشان کنم. شرمنده ام که در مهم ترین رویداد زندگی ات نمی توانم ببینمت. من نوشتنم خوب نیست؛ یا مشکل من با ادبیات است و یا مشکل او با من؛ برای همین قادر به نوشتن متنی ادبی برایت نیستم.

اما آمدم تا برایت بنویسم هرچند چرت و پرت

اما بخوانشان تا بدانی به یادت هستم:

فردا که تمام شود

یک سال دیگر از روبرویت گذر خواهد کرد

بدی ها و خوبی هایش به کنار

از کنارت آرام گذر خواهد کرد

خوانده ام یک رود در نزدیکی ِ دریا

از شرم سر به پایین عبور خواهد کرد

بار ها دیده ام پشت پنجره

کبوتر به قناری از احترام سلام خواهد کرد

در شکوه ِ روسری ِ آن دختر ِ  ناز

پی بردم که در قنوتش برای سلامتی ِ شال دعا خواهد کرد

عصر آنروز یادت هست؟

آنجا فهمیدم که نگاهت عشق را آغاز خواهد کرد

لعل لبت را کمی نوشیدم

شنیدم از لبم که دوباره هوست خواهد کرد

آبنباتی به یادگارت دادم

می دانستم که دلت بار ها ویار ِ خوردنش خواهد کرد

سیگاری کشیدیم و دودی به هوا شد

شک نکردم آن دود بار ِ دیگر سلامت خواهد کرد

تو گلی زیبا از مهربانی هایت چیدی

من آن را بو نکرده پس دادم , ندانستم که روزی در گلویم گیر خواهد کرد

عشقت را بارها برایم گفتی و نوشتی

اما عذابش را دیدم که می آید و آزارت خواهد کرد

بندر عباس رفتی و دلت دریا شد

هیچ ندانستی که دریا هر روز , چشم امید به دیدارت باز خواهد کرد

 آن لباس بافته از عشق تو بود

که به من دادی هر روز دعایت خواهد کرد

مورچه های میز ِ هتل ِ پارس یادت هست؟

فکر نمی کردم که در ذهنم خانه ای خواهد کرد

استوایی ایستکی نوشیدیم

آگاه نبودیم که هر دو لبمان شیرین خواهد کرد

باقی اش باشد رسول ِ نازنین

می نویسمش برایت تا کامل شود و سرگرمت خواهد کرد

عشقت را پس زدم من اما

تازه امروز یافتم که فردای قیامت قلبت سلامم خواهد کرد

 

تقدیم به رسول عزیز؛ امید وارم سالی پر برکت و شادمان را آغاز کنی؛ چه خوب شد که تو به دنیا اومدی؛ تولد زیبایت را به خودت،  به خانواده ی عزیز و گرامی ات، به تمامی ِ کسانی که دوستشان داری، و تمامی ِ کسانی که دوستت دارند ، تبریک می گویم. در آخر ؛ دعا می کنم در سال ِ جدید از زندگی ات چشمت به روی ِ مبارکشان  باز شود چنان که قلب پاکت لیاقت دیدنشان را دارد."

و خوب من شرمنده شدم.

 


۲ نظر:

hamlet گفت...

خوبه این دوست ادبیاتش خوب نبود وگرنه چی مینوشت!
خیلی زیبا بود.. یه چیزی میگن حرفی که از دل براید.. بر دل نشیند.. شرمنده ادبیات من به واقع افتضاح ه.
بخاطر داشتن دوست چنین خوب و مهربونی بهت تبریک میگم.

حامد گفت...

واه این که بلد نبود؟؟؟ پس این همه قشنگی نوشته ها از کجا اومد؟
www.eshaareh1.bloghaa.com