۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

در پایان سفر باران و رنگین کمان بدرقه ام کردند



سلام
سفرم به سر اومد، ده روز فوق العاده دور از همه چیز حتی خودم ... خیلی پیشرفت کردم با اینکه کمترین زمان برای فکر رو داشتم، برام عجیب بود امام رضا اینجوری بهم آرامش داد و جالب بود که روز آخر وقت برگشتن بارون و رنگین کمون بدرقه راهم شدند... این مدت برام اتفاقات ریز و معمولی افتاد که توی روحیه ام تاثیر زیادی داشت... دوستان خوبی رو دیدم و الان هم دارم به موزیکی که ازش گرفتم گوش میدهم، فکر میکردم بعد از سفر؛ اولین پستم خیلی متفاوت باشه اما ... این شد دیگه... عطر و آرامش حرم و طعم قهوه ترک غلیظ و صدای جیغ های سرنشینان چرخ فلک و سینمای نیمه تاریک و فیلم درباره الی و حرفهایی که رد و بدل شد و البته ریمیکس اهنگ خوشگل تر از پریا برای من خاطره های فراموش نشدنی رو رقم زدند، شهر دوستداشتنی هست شاید برای زندگی اونجا رو انتخاب کنم البته برای بعد از درس و پیدا کردن یه کار... من چه خوش خیالم... به نظرم دارم کم کم آدم میشم... ترسم از خیلی چیزها ریخته و خیلی چیزها رو حالا می تونم بهتر ببینم... خوشحالم که رفتم و خوشحالم الان اینجا هستم و خوشحالم که نسیم خنک شبانه کرمان داره بدن نیمه عریانم رو از در باز لمس میکنه... این باعث میشه احساس خوبی داشته باشم چیزی شبیه زندگی و بودن...

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

ریسمان

قرار بود اینجا ترانه بنویسم به دوستی گفته بودم که حرفی که دارم توی ترانه است، اما ترانه ی مناسبی ندیدم یا بهتر بگم دیدم اما اینجا نگذاشتم به دلایلی... دارم چند روزی میرم سفر شاید سه روز شاید ده روز طول بکشه، امید روزهای روشنی بعد از اون برام باشه... امشب خیلی دلم گرفته... کاش می تونستم حرف بزنم کاش می تونستم بگم ... اما یادگرفتم نباید با چرندیاتم کسی رو ناراحت کنم، این شعر مال خودمه زمانی بهترین شعرم بوده و هنوز هم هست دوستش دارم چون توش صادق ترینم ...
ریسمانم پاره شد

دورترها از من، دور دور دور

ریسمانی بود

ریسمانی که مرا پیوسته بود به این آهستگی مدام

و امروز... همین امروز

از پی زنده­های جا مانده

از روی رد پای خالی خیال دیگران

ریسمانم را پاره کرد

ریسمان من پاره شد و من...

دوباره به ابتذال تنهایی عریان برگشتم

ریسمان من پاره شد

و من در بستر مردی افتادم که بوی تند سیگار میداد

فریاد زدم ریسمانم پاره شد

دست بر ران من فشرد

خندید و بوی تند سیگار تنم را آلود

ریسمان من پاره شد و من به ابتذال فراموشی تعهدکاران رسیدم

به ابتذال تنهایی عریان و عرقهای بی پروا

در بستر مردک مست فریاد زدم ریسمانم پاره شد

چشمان قرمز و خمارش را به کرک سینه­هایم دوخت و خندید

و من در جام کوچک ویسکی اش غرق شدم

از موج لطیف افکارم به صخره­های سخت حقیقت رسیدم

ریسمان من پاره شد

و من از اوج زیبایی ذهن به بستر یوسف افتادم

ناشیانه از لبهای داغمه بسته ام بوسه برچید

زمزمه کردم ریسمانم پاره شد

به اندک صدایی از خود دورم کرد و در رابست

در کوچه های واقیعت حیران گام بر می داشتم

دستم بی مهابا هوا را چنگ می انداخت

و لبم ناباورانه می گفت ریسمانم پاره شد...

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

شبی متفاوت تر

شبی با من

دیشب گریه کردم

دیشب تمام صبح را گریه کردم

از اشکهایم رنگین کمان خیس خیس شد

از خیسی چشمانم رنگین کمان قطره قطره آب شد و

پشت تنهایی رویاهایم چکید

دیشب تمام صبح را گریه کردم

اشکهایم همه بر باورهایم چکید

اشکهایم همه رویاهایم را شست

از نمناکی رویاهایم طاقتم نم کشید

و از چسبناکی طاقتم به زمین افتادم

دیشب گریه کردم

دیشب تمام صبح را گریه کردم

از اشکهایم قطرههای باران آبی شد

با هق هق خفه ام آسمان سنگین شد

همه ی خیالهایم خیس است

همه ی تنهایی ام پر شده از آب های ریخته

دیشب گریه کردم

دیشب تمام صبح را گریه کردم

پ.ن:
-اسم متن بالا را هرچی دوست دارید بگذارید، یک دلنوشته بود که باید زودتر از این ها می گذاشتمش.
-تغییراتی در ظاهر خانه ام دادم، اینبار بدون اجازه دوستانی را لینک کردم امید از اینکه پنجره ای به خانه ام دارند ناراحت نشوند.
-کامیوترم خراب شده بود این مدت از بی کامپیوتری – آخ ببخشید رایانه_ پکیدم.
-لینک های غیر فعال را پاک کردم اما هنوز امیدوارم روزی نه چندان دور شاهد برگشت دوستان باشیم.

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

تیرگان



به نام ندا و همه ی شهیدانی که ناحق و بی پروا خونشان خاک مقدسمان را رنگین ساخت تا یادمان بیاید برای خواستن ها دستها باید دراز کرد.

به مناسبت سیزدهم تیرماه (ده تیر در تقویم امروزی) یاد روز پرتاب تیری که خفت را از سر ایرانیان برداشت، بزرگداشت آرش کمانگیر...



دیروز:



تابستان تازه خودنمایی آغاز کرده بود، اینبار تابستان مثل همیشه سبز و پر حرارت و شاد نبود، جشن آب و نیلوفر را هیچکس برگزار نکرد، تابستان زرد بود و خالی، خالی از خنده های کودکانه، خالی از شادی بزرگان و زمزمه های عاشقان، همه جا ترس و تاریکی، همه جا فریاد و شیون عزیز از دست دادگان و اینها کافی نبود برای دیو صفتان؛ ایشان با مکر خواستند با آخرین ضربه غرور ایرانیان را برای همیشه نابود سازند؛ شب که مجلس عیش داشتند پیشنهادی شد، اینکه ایرانیان را به دست خود باید شکست داد، این قوم مغرور را جز خودشان کسی را یارای شکست غرورشان نیست؛ رای بر این شد که مردی از سپاه ایران-هرکس که باشد- برخیزد و تیری از بالای البرز رها کند و مرز کشورشان را تعیین کند، مگر تا کجا می تواند تیر بپراند؟؛ مردم هراس ناک به هر سو می رفتند و زنان مویه کنان می دانستند که نابودی بر دست و پایشان خواهد آویخت... مردان جرات برون آمدن از سپاه برای تیراندازی نداشتند و دشمنان شادکام از حیلتشان ریشخند می زدندبر دلهای داغ دیده؛ تا اینکه در سکوت و وهم بیابان صدایی بر خاست، من حاضرم... گام برداشت و به طلایه رسید، مردان با دیدن موهای سپیدش ناامیدتر شدند و بعضی با دیدن عضلات کشیده اش کمی امید در دل جا دادند اما تیر تا کجا می تواند بپرد ؟ و دوباره ناامیدی و سکوت همه جا پخش شد... آرش تیر و کمان در دست به بالای کوه رفت و شد آنچه شد... آرشی دیگر در کار نبود اما تیری بود که با خروش می تاخت بر باد تا مرزی برای شادی و عظمت ایران احیا کند.



امروز:



پایان بهار است، بهاری که شاد بودند مردمان از تمام شدن فریبها و نیرنگ ها، بهاری که اول سبز به نظر می رسید، همگی شاد و مهیج در انتخاب بعدی، کسی غیر از دیو صفتان را میخواستند، اما مگر میشد؟ باز هم دل خوش داشتند که می شود؛ شاید!
بهار تمام شد و روز͵ آغازی دیگر شروع شد، همه جا رنگ بهار داشت تا شب فرا رسید، شب با همه ی دیوهای بد سرشت تا می توانست تاخت، صبح هنگام دیگر بهار نبود، همه جا بهت خزان به چشم میخورد، خیابان ها ساکت مردم غمزده و متعجب از هیاهوی روزها که امیدی داشتند. و دوباره همان که بود، همان ادامه یافت با هر حیلت و تزویر که در کار شد.
و پس از آن، شب همه چیز سرخ شد؛ بوی خون فضا را پر کرد و مردمان بار دیگر فریاد برآوردند، اما ددان یورش بردند بر بیگناهان که حق میخواستند، روزها با خون رنگین شد و شب ها با شعار همبستگی ایرانیان سکوتش را برگرفت.
بوی دود و آتش و خون و آرشهایی که یکی یکی بر خاک گرم و مقدس افتادند... پیراهن های سیاهی که از ترس چوب و بند و اسارت هرگز از جای خود برنخاستند و دلهایی که سیاه شد و ذهنهایی که ثبت کرده تمام وقایع را ... تا دوباره مردمان به هم آیند و آرش وار مرزهای شرف و انسانیت را بار دیگر فراخ سازند.



دیروز آرش بر فراز کوههای سربه فلک کشیده ایران از جان گذشت تا مرز کشورمان پامال بیگانگان نشود و امروز کسانی در خیابان ها از جان خود دست کشیدند تا مرزهای اخلاق و انسانیت و آزادی و فداکاری که بس بر ما تنگ شده بود را با تیر جان و فریاد گلویشان کمی بگشایند ؛ تا نگذارند که مرزهای انسانیتمان پامال از خود بیگانگان شود.



آرش؛ بزرگ مرد فداکار و فرزندان شهیدش را می ستاییم... سرای نیک جایگاه جاودانشان باد.
تیرگان گرامی باد