۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

بياييم بهتر ببينيم

بعضی وقت­ ها بعضی چیزها درست جلوی ما هستند و ما هر روز بارها می بینیمشون اما ... هیچوقت درست نگاه نکردیم نپرسیدیم واقعا درست میبینیم ؟
مثل این عکسها که تا نچرخونیم واقعا نمی بینیم.



























۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

ششم فروردین روز امید

ششم فروردین(خرداد روز از فروردین ماه) روز «امید»، روز «شادباش نویسی» . از روزهای خجسته ایرانیان، همراه با شادی و آب‌پاشی.

در متون پـهلوی «ماهِ فـروردین، روزِ خـرداد»(ششم فروردین تقویم امروزی) رویدادهای بسیاری به این روز منسوب شده است؛ از جـمله: پیـدایی كیومـرث و هـوشنگ، روییدن مشی و مشیانه، تیـرانـدازی آرش شیواتیر، غلبه سام نریمان بر اژدهاك، پیدایی دوباره شاه‌كیخسرو (از جاودانان در باورهای ایرانی) و همپُرسگی زرتشت با اهورامزدا.
عده¬ای بر این باورند که نام «روز امید» بخاطر انتظار پیدایی دوباره كیخسرو و دیگر جاودانان و نجات‌بخشان (سوشیانت‌ها)، به این روز داده شده است.
نام «شادباش نویسی»، از آیین نامه‌نویسی در این روز گرفته شده است. رسم این است در این روز آرزوها و خواسته های نیک خود برای دیگران را روی کاغذی نوشته و به دست ایشان می سپردند. باور بر این است که هر آنچه از دل نگاشته شود بی شک تا سال آینده به تحقق خواهد پیوست.




۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

می فهمم که :

زل زد توی چشمام و گفت:" باید یه روز با یه دختر ازدواج کنی؟ این طرز فکرت احمقانه است."
ضربه سختی بود از یک دوست ... دوستی که از ماست، به خودم شک کردم، برگشتم به سالها قبل، اون زمان که هنوز نمیدونستم سر سفره عقد چه جنسی باید کنار من بشینه، به اون سردرگمی کهنه، نکنه من اشتباه میکنم؟ نکنه ...؟!
اما دیدم مثل من کم نیستند توی این کره خاکی، وقتی میبینم اون دو نفر 40 سال با هم زندگی مشترک داشتند، وقتی ساویز شفایی شاعر خودمون رو میبینم که تا آخر عمرش با پارتنر آمرکاییش بود، وقتی اون تا پیرزن رو که بی شک جوانی های زیبایی داشتند میبینم، که یک عمر به هم وفادار بودند، می فهمم من تنها نیستم. میبینم زندگی من و امثال من بیهوده نیست، می فهمم... می فهمم که زندگی ارزش بودن و شاد بودن رو داره، میفهمم که من بیهوده نیستم و می فهمم که ... .

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

آخرین ساعات سال یکهزاروسیصدوهشتادوهفت

هم آوا روی بلاگفا مسدود شد!!! باز جای شکرش باقیه زودتر از اینکه بیرونم کنند خودم با آبرو جابه جا شدم ... به هر حال با توجه به اینکه نه عکس پرن داشتم و نه مطلب پرن این رو میرسونه که کارم زیاد هم بد نبوده ... با این وجود زیاد ناراحت نیستم فقط دلم برای دستنوشته-هایی که داشتم و پشتیبان ازشون نگرفته بودم تنگ میشه... بگذریم.

از همینجا در خانه ام، سال جدید رو به همه ی دوستانم تبریک میگم و برای همه سلامتی و خوشی آرزو دارم... به امید سالی پر بار برای همه ایرانیان به خصوص دگرباشان ایرانی ...
هر روزتان نوروز ... نوروزتان پیروز
به امید روزهای بهتر... 

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

آخرين شب يكهزاروسيصدو هشتادوهفت


سال نو و نوروز باستاني مون بر همه ايرانيان به خصوص دگرباشان عزيز مبارك باشه:

اينم چند تا عكس كه بي مناسبت نيست؛














۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

پایان سرایش شاهنامه

میلاد پیامبر بزرگ اسلام رو به همه مسلمانان و معتقدان ایشان تبریک میگویم...


پایان سرایش شاهنامه فخر ایرانیان گرامی باد...




بسی رنج بردم در این سال سی



عجم زنده کردم بدین پارسی


۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

یک کامنت که شد یه پست

سلام دوستان عزیز
این قرار بود یه کامت کوتاه و مختصر باشه، به خاطر طولانی شدندنش مجبور شدم اینجا بگذارمش، امیدوارم باعث رنجش کسی نشوم.
چند روز قبل پستی را دیدم در یکی از وبلاگ­های دگرباش که درباره چراغ 49 نوشته بود، نه میخواهم با این دوست عزیز مخالفت کنم و نه میخواهم به کل طرف چراغ رو بگیرم...
می­گویند چند تا رفیق چراغ را در دست گرفته­اند... خوب من اول بگویم که تا همین چهارشنبه گذشته اصلا به بلاگ رامتین(سردبیر چراغ) نرفته بودم و همان موقع بود که لینکش کردم توی وبلاگ خودم، این از این... و همینطور در مورد همزاد و بقیه اما خیلی ممنون که به من گوشزد کردید باید دوستان جدیدی را هم پیدا کرد .
چرا فکر میکنید چراغ مال یک عده است که برای دل خوش کنک خودشان دارند بازی میکنند؟ خوب اگه با مطالبش موافق نیستی ... یا حتی اگه فکر میکنی حد پایینی داره خوب بسم الله؛ بیا وسط یه نقد کن و یه عیب اصولی بگیر... میگی همزاد میاد نگارش صحیح رو یاد میده، من خودم به شخصه از این اصول استفاده نمیکردم تا همزاد یادم داد... اگه ویراستاری بلدهستی خوب بیا و بگو من میخواهم به جای همزاد ویرایش یک شماره را به دست بگیرم، اینطوری ثابت میکنی که آنها اشتباه می کنند...
چراغ اصلا انحصاری نیست، همون قدر که مال ساقی و رامتین هست برای من و تو و اصغر و اکبر هم هست... من خودم پیشنهاد وبلاگ خوانی و مصاحبه کوتاه از وبلاگ نویس­ها رو بدون هیچ پیش فرضی دادم، تنها ارتباط من و رامتین خلاصه می شد به فرستادن داستانی از طرف من و شاید انتشار در چراغ از طرف او... رامتین سبک سنگین کرد و به ساقی ارجاع داد و بالاخره من یه کار برای نمونه دادم، هنوز هم میگویم اونا نظارت می کنند اما این منم که داستان هایم را آنطور که دوست دارم می­نویسم و می­فرستم... تازه یک کار هم شروع کردم چون این چراغ و ندا و رها هستند که معرف ما می شوند ... جز این هست؟
وقتی برادر من میاد وبلاگ من را می­خواند و می­بیند که من از همبستر شدن در رویا با یک همجنس نوشته­ام چه فکری میکند؟
میگوید برادر من یک بچه کو... و هرزه است، جز این هست؟
ولی وقتی یک نشریه مثل چراغ یا ندا و حتی یه رسانه مثل رها به دستش می­رسد با خودش چی فکر میکند؟ بازهم میگوید این­ها همه به خاطر هوس بازی دارند اینطور کار می کنند؟ مسلما با دید دیگری این اجتماع رو نگاه میکند.
خوب بیاییم در جوامع ببینیم کجا یک نفر تنها توانست همه­ی کار ها را انجام دهد...؟ من اگر می­بینم چراغ دارد یکنواخت و بی­رنگ میشود می­آیم وسط میدان ... من نه ویراستاری بلد­ام نه می­توانم حتی یه مقاله ساده از راه رفتن مورچه­ها بنویسم تنها کاری که بلد­ام این هست که یک قلم بگیرم دستم و چیزی بنویسم که اسمش را گذاشته­ام داستان کوتاه... شاید اصلا در حد یه متن ساده هم نباشد؛ ولی تنها کاری که برای کمک به جریان دادن نشریه­ای -که می­دانم متعلق به تک تک ماست- از من بر می­آید همین کاراست ...
میدانی؟ چون دوست ندارم چراغ و ندا بروند توی سایه­ها مثل ماها یا رنگین کمان ... و فقط یک خاطره از نامشان بماند. اگر من و تو که می دانیم کجا دارد لنگ میزند چشم هامان را ببنیدم و بگوییم چراغ شده یک نشریه برای سرگرمی چند دوست... و بعد سرمان را پایین بندازیم و بگوییم من که دانلودش همم نمی­کنم... خوب دو ماه دیگه نه چراغی داریم نه ندایی و نه رهایی ...
من هنوز با حرف آرشام این مشکل رو دارم که میگه چراغ تعطیل شد!!! بر اساس آنچه در زمان سردبیری آرشام در چراغ همیشه نوشته میشد، مگر صاحب امتیاز چراغ سازمان ایرکو نیست؟... خوب و حالا کی دبیر سازمان هست؟ ساقی قهرمان ... چراغ متعلق به کی هست؟ همه دگرباشان با مسئولیت ایرکو ... فکرکنم معادله حل شد نه؟
خوب بگذریم من نه از اوضاع و درگیری­های گذشته زیاد مطلعم و نه میخواهم که برگه­های کهنه شده را دوباره تازه کنم... اضافه کنم آرشام پارسی کسی بود که در وضعیتی بحرانی تنها کمکم بود ... پس نه قصد توهین دارم و نه هیچ بی احترامی به هیچ کس و هیچ نهادی، چرا که از صمیم قلب باور دارم؛ همه دوستان در راه بهتر شدن با دل و جان گام بر می­دارند.
دوستی کامنت میگذارد که باند بازی و رفیق بازی ... خوب اگر کسی که مجله دستش هست بیاید کسی را انتخاب کند که ویراستاری را از هر کس بیشتر می­داند و اتفاقا دوست­اش هم هست. این شد باند بازی؟ خوب اگر من به این کار وارد بودم مسلما ازچراغ تقاضای سپردن کار میکردم.
«چراغ را تنها نگذارید ایمیل من همیشه منتظر دریافت نظرها و پیشنهاد های شماست. منتظر هستیم تا هر کسی آمادگی دارد و می تواند بیاید و با ما همراه شود. این مجله برای خود شماست. از آن انتقا د کنید، به این مساله احتیاج داریم، نظر بدهید ...والخ»نشریه چراغ شماره 48
و اعلام نیاز همکار برای چند بخش جدید ... در همان شماره 48
خوب این باند بازی هست یا ریا کاری؟!!!
من هنوز نتونستم مطلبی را پیدا کنم دال بر تمجید یکدیگر... این حرف­های من نه به خاطر اینکه من برای این نشریه چند تایی داستانک فرستادم ...نه. من برای ندا هم داستانک می فرستم ... باز هم نه به این خاطراز ندا هم حمایت میکنم و البته من وبلاگ خودم رو دارم، راحت ترین راه برای در معرض دید گذاشتن داستان ها و چرت نوشته هایم .
حالا هر چند آرشام اصرار بر تعطیلی چراغ داشته باشد و ندا را ادامه چراغ بخواند. من با این موضوع مشکلی ندارم، چراغ، چراغ است و ندا، ندا ...
البته به خاطر بی انصافی من بود که آرشام را هم جایی خودشیفته خواندم، ندا شماره 2 چیزی جز نامه­های دگرباشان برای آرشام نبود و چرا آرشام این نامه­ها را در ندا گذاشت؟ به خاطر اینکه من و تو که می توانستیم کمک کنیم، دریغ داشتیم... اما همینجا هم از آرشام عزیزم اگر ناخواسته ناراحتش کرده ام عذر می خواهم.
اگه چراغ جذابیت ندارد... خوب تو بیا و کمک کن ...و ندا هم همینطور،(بابا گلوم داره جر میخوره) یکدستی و یکنواختی و عدم جذابیت را من و تو شاید ببینیم نه کسی که دارد توی چراغ مستقیم نقش ایفا میکند... اگر یک نامه چند پاراگرافی بنویسیم و بگوییم و اگر هم می توانیم راه حل هر چند کوتا ه و ناقص ارائه کنیم ... نتیجه­اش میشود این که دفعه بعد که چراغ را می خوانی لذت خواهی برد.
بله اگر سردبیر جواب نامه را نداد، انتقاد نپذیرفت و بر رویه خود اصرار داشت ... میشود گفت باند بازی شده، بی توجهی شده و ... ولی تو این کار را کردی؟
من یک آدم هستم با تمام دلبستگی های خودش، وقتی وسط هر ماه برای بابا مجله راه زندگی و خانواده­سبز و خط فاصله و ... می­خرم توی دلم به این خوشم که من هم مجله های خودم را دارم، وقتی رادیو فردا و صدای آمریکا رو توی خانه گوش می دهیم، من خوشحالم رها را هم دارم.
پس بیایم درست انتقاد کنیم ... اگه می­بینیم جایی این چرخ دارد لنگ می زند بلند شویم و یک میخ بکوبیم ... وقتی میبینیم دارد توی بیرنگی غرق میشه با رنگ ایده­های خودمون بهش رنگ و جلای تازه ای بدیم ... .
آخه تا کی این جوری باید به هم بپریم، یکی از آرشام بد بگه یکی بیاد ساقی رو ببره زیر سوال، یکی به عالم و آدم فحش بده و اون یکی بعد چند وقت بیاد بگه من غلط کردم من که این کاره نیستم ... ما هنوز برای اینکه ادعا کنیم جامعه قبولمون کنه زیادی ناپخته هستیم... باید خودمون رو درست کنیم بعد... هنوز خیلی راه مونده... .
زیاد از حد حرف زدم و پر رویی کردم ... امید دارم با حرف هایم کسی رنجشی به دل نگیرد ... چرا که برای دل گیری ننوشتم.
شاد باشید و سرافراز
رسول معین
17 اسفند 1387

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

یادم اومد

یادمه 4 -5 سال قبل که تازه خودم رو شناخته بودم... وقتی توی آینه نگاه میکردم بی اختیار این بیت تو ذهنم نقش می بست ... نمیدونسستم چرا! الان که 5 سال گذشته هنوز هم نمیدونم چرا ... دیروز دکتر الهی قمشه ای این بیت رو خوند و من دوباره یادم امد...





می خوردن من حق ز ازل می دانست
چون می نخورم علم خدا جهل بود


۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

من هنوز میتونم فکر کنم

این جزو معدود دفعاتی هست که من دارم مستقیم روی سرور مینویسم ... همیشه توی ورد می نویسم و بعد میگذارم تو بلاگ ... ولی حالا ...
من هنوز میتونم فکر کنم این برام عجیبه. فکر میکردم تا حالا یادم رفته چه طور باید فکر کرد!!! ولی خوب ... نمی دونم امشب چرا اینقدر افکارم هر جایی شدن! مثل این جنده هایی که همش تو رختخواب این و اون میخوابن ... ذهن من هم داره از دست میره امشب ... به بستر مردی رفتم که عاشقانه مرا می بوسید ... چشم باز کردم و نگاهش کردم اما صورتش ... تاریکی اتاق نگذاشت ببینمش ... و لحظه ای بعد در آتشکده شهر پرسه میزنه این ذهن خراب من ... در حرم مقدس جلوی آتش پاک ... می ایستم و دستهام را مثل مادر بزرگ باز میکنم و مشغول خوندن دعا می شم... ای اهورای من، مرا در بر بگیرو ببوس ... و لحظه ای بعد ... این ذهن هر جایی من به کدام سو می کشاندم ... ؟
در مسجدی که طاق سبزش نوری زیبا روی صورتم می اندازه و ... و دوباره به مدرسه ای که در آن بزرگ شدم ... پسری که برای اولین بار به من ابراز علاقه کرد را میبینم ... دستم را میگیرد و می گوید دوستم داره... ولی من می ترسم ... لب های آماده اش را پس میزنم و می گریزم ... و باز این ذهن خراب من ...
در کویر کلوت هایم نشسته ام ... من و باد و خاک و آتش و جرعه ای آب ... و قلم و دست من ... و نوشته ای که شد آغاز راهم ...
و باز این ذهن هرجایی من از من می گریزد ... کاش به آن خانه به آن بستر... برای لحظه ای دیگر... دلم تنگ میشه ... تنگ تنگ تنگ ... برای عطر مردانه ای که ... و مشام از بوی او پر میشود.... به خودم میام ... خیره به صحفه کامپیوتر... و این میشود یک پست با همه ی پراکندگی های ذهن خراب من ... ذهن هر جایی من به کجا میروی؟

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

اسفند ؛ یادها و خاطره ها

14 اسفند ... تقریبا توی هیچ تقویمی نمی تونی برای این روز مناسبتی پیدا کنی... اوه نه چرا میشه یه مناسبت پیدا کرد، روز احسان و نیکوکاری؛ فقط همین ... چه بیرحمی میشه در حق بزرگان ما نه؟ بگذریم نمی خواهم حرفهای تکراری بزنم ...



در سحرگاه 14 اسفند سال 1345 بزرگ مرد تاریخ معاصر ما در اوج انزوا و تنهایی بدرود این خاک مقدس گفت؛ روز درگذشت دکتر محمد مصدق، بزرگ مردی که برای همیشه در قلب و جان هر ایرانی جای دارد... .

به تنها سروده استاد نیما یوشیج در سال 1332 بسنده میکنم:

"منم از هر که در این ساعت غارت­زده­تر

همه چیز از کف من رفته به در

دل فولادم با من نیست

همه چیزم دل من بود و کنون می­بینم

دل فولادم مانده در راه

دل فولادم را بی شکی انداخته است

دست آن قوم بد اندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم"








.
.
.


ایران سرافراز، ایرانی سربلند ...