این؛ نه شعره و نه نثر همهی حرفهایی است که توی سکوت یک بعداز ظهر گم شدند...
بغض گلومو میگیره
وقتی آدمای وحشی رو میبینم که توی ماشین سیاه نشستن
پاهام سست میشه
وقتی خاطره تلخشو با لبخند می پوشونه
روی پل بالاتر از سطح زمین و آدمای کثیفش
میلرزه تموم تنم
خداکنه نبینه خدا کنه نفهمه
چنگ میزنم به نرده ی سرد و سفتی که هزار هزار بار از دست خیلی آدماش مهربون تره
وقتی بدن کوفته از دردش به هم میپیچه لبخند میزنه
من فهمیدم اما خدا کنه اون نبینه نفهمه
از پله ها میاد پایین... خدای من، منم دارم میسوزم
یاد خودم و فریادی که جواب نداشت میافتم
یاد خنده های وحشی، نفسای بریده و سیاه
اشکهای پنهونی که پاک میشن، یا که ریخته نمیشن
خدا کنه نبینه، نفهمه
تمام بزرگیش توی شلوغی خیابون کثیف گم میشه، اما نه واسه من
نمیدونم میدونه یا نه؟
خدا کنه بدونه، خدا کنه بفهمه
دستشو میگیرم توی دستم
گرمه و آتیش میزنه
وقتی یادشم همه آدما کوچیک میشن تموم میشن
خدا کنه نبینه، نفهمه