۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه
نقل مکان
۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
دل-سربازي-دوري-تنهايي-شادي-خنده-اميد و ...
روزهاي زير آفتاب ماندن و مثل زنداني ها چوب خط كشيدن براي اتمام و يا شب ها هر شب رويا ديدن و نوازش مخمل گيسويي ...
اين يك هفته آخر ميرداماد و پاسدران تهران زير سوتهاي بي امان من خرد مي شود، پري شب باران هم آمد، تگرگ بود و باران و چه خوش خنك شد تمام وجود شعله ورم زير قطراتش ...
دلم تنگ است و از خود روزها مي پرسم دل تنگم هستي ؟
در شهري دو ماه را مي گذرانم كه يكي از قديمي ترين دوستهايم - آنكه گفت قلم بگير- زندگي ميكند، اما هنوز حتي آن شهر را جز ترمينالش نديده ام.
باز دلم كه تنگ مي شود كتاب مقدس را در آغوش مي گيرم و زمزمه مي كنم سرودهاي شاد زندگي را ...
مامان ، برادرم و خواهرهايم نگران من نباشيد اينجا دارم تمرين مي كنم چگونه تنها بودن را ياد بگيرم، بايد از الان براي خود بودن تلاش كنم اما گاه گاه كه بغض خودش را به گلويم مي كشاند و خنجر فرو مي كند يادم مي آورد دل تنگي آنقدر هم آسان نيست.... ولي همه چيز خوب است،من جز دل سختي ديگري ندارم ، شما جاي من با هم بودن را جرعه جرعه مزه كنيد كه من حتي نمي دانم او چه قدر مرا مي خواهد و يا ... بگذريم.
-----------------------------------------
پ.ن:
بيشتر آموزشي سربازي را گذرانده ام چيزي به اول آبان نمانده.
خوشحالم دوستم جايي كه مي خواست دانشگاه قبول شد.
يك هفته اي است از مركز آموزش آمده ام تهران براي همين كمي وقت كردم تا بنويسم.
فكر مي كنم واقعي او را دوست دارم.
دلم براي همه دوستانم تنگ ميشود و شده، از اين مي ترسم نكند فراموشم كنند.
باز هم از همه دوستانم معذرت كه نتوانستم بابت رفتن خدمت اجباري خبر بدهم خيلي اتفاقي بود،بايد دي ماه مي رفتم اما خودم را شهريور اعزام كردم.
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
مرخصی
مدت دو-سه هفته ای نتونستم به روز کنم و یا حتی میلم رو چک کنم.
دو ماهی ست که درگیر مسیله ای شده ام که از همه چیز دورم و به چیزی جز
امکانات اولیه زندگی دسترسی ندارم ...
آره دیگه خیلی ناگهانی سرباز شدم ... الان برای عید فطر مسلمین یک روز و
نیم مرخصی دادند که متاسفانه به خاطر فاصله زیاد نتونستم به خانه بروم
... خانه ی یکی از دوستانم هستم که نزدیک محل آموزشم است، دوستی که بیشتر
ارزش و حس را برایش دارم ... بگذریم آنقدر ننوشته ام که حتی واژه ها هم
فرار می کنند.
برایم دعا کنید این دو ماه که یک سومش تمتم شده زودتر سپری شود ...
دلم برای همه دوستانم و حتی خودم تنگ است ... برایتان شادی و تندرستی و
به روزی آرمان دارم
برمی گردم ... زود زود
شاد شاد شاد باشید در پناه دادار اورمزد
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
توهم
بوی غذا و سوت دیگ دل ضعفه اش را به رخش می کشید، سرو ته نهار را با یک کیک به هم آورده بود و حالا دوباره دل ضعفه سراغش آمده بود .
او به طرف پسر دوید و در آغوشش کشید، بوسه ای از گونه ی خسته اش چید و با لبخند دست پسر را گرفت و نشاند ، و با آب و تاب شروع کرد به تعریف اتفاقاتی که برایش افتاده بود .
پسر در یک چشم به هم زدن همه ی خستگی روز و گرسنگی اش را فراموش کرد، دست او را گفت و به خودش نزدیک تر کرد، او حرف می زند و پسر با لبخند به چهره اش نگاه می کرد و آرام موهایش را نوازش می کرد. نگاه پسر به لبخند و صورت او دوخته شده بود و گوشش صدای او را که از هیجان می لرزید با ولع می شنید .
...
صدای موسیقی به گوش می رسید، پشت در پسر به خود آمد، کلید را در قفل چرخاند و در با صدای ناله ای باز شد، با بستن در صدای بیرون قطع شد، خانه ی تاریک و سرد مثل همیشه سکوت را فریاد می زد.
۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
مهر
سوالاتی پیش اومد که فکر کنم تا حدودی جواب داده شده و امیدوارم پرسیده شود و باز جواب داده شود.
اگر روز ملی تعیین نمیشد ، چه توسط یک نفر از ما چه یک گروه، حالا هر روز و هر ماهی از سال؛ تو یا من اینکار رو می کردیم؟ یا حتی بهش فکر میکردیم و پیشنهاد می دادیم؟
یک روز معرفی شد، و این حرکت نیاز به کمک من و تو داره، چون من و تو که جزوی از این جامعه دگرباش هستیم می پذیریم یا رد می کنیم. دلیلی برای نپذیرفتن داریم؟ دلیل برای پذیرفتنش چی ؟
از این خوشحالم اگر من برای تعیینش دخالتی نداشتم یا مورد مشورت قرار نگرفتم اما در مهر تایید زدن و ریشه دار کردنش نقش مهمتری خواهم داشت. تو چی ؟
یادمون باشه ما از هر رنگ و نوع و گروه و شکلی هستیم و کسی جز ما نمی تونه باعث اتحاد ما بشه، متحد شدن ما از توان یک نفر و یک گروه بیرونه، تک تک ما باید بخواهیم که همگام برای اهداف مشترک گام برداریم ... و این خودش یه آغازه ...
به امید روزی که رنگین کمان در این سرزمین خودنمایی کند ...
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
روز من ... روز ما
روزی به شوه و پاس بودن مان...
روز من ...
روز تو ...
روزی برای همه ما ...
" آنچه ما می خواهیم این است که روزي براي شادي داشته باشيم و در اين روزِ شاد ِ تابستاني، پيامي غير از اعتماد و نگاهي جز محبت نداشته باشيم."
اول امرداد ماه امسال روز ملی ما نام گرفت، باشد که چون امرداد جاودان و پویا باشیم.
روز ملی همجنسگرایان، دگرجنسگونگان و دو جنس گرایان ایرانی فرخنده و شاد باد ...
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
تلنگر
من همون پسر سه سال قبلم؟ خدای من کجا دارم می رم، پس اون پسر چی شد؟
توی چه چیزهایی که به فکرمم نمی رسید گم شده!
چرا برای چیزی که دیگه ندارم و یا دست کم گم کردم اینقدر می نازم؟
این همه نشونه راه ... این همه بهم گفتن و شنیدم و اما نخواستم باور کنم
کجای کارم من ، چه پرتم از همه چی و همه جا؟
فقط ادعا ...
همه یا درجا می زنن و یا جلو می رن و یا پس رفت می کنند ...
من راه چهارمی رفتم که حتی اسمم نداره ...
انگار بعد از این همه نشونه و حرف و نوشته ، فقط یه اس ام اس و یه نصفه خط
اونقدر محکم تو گوشم سیلی می زنه که ترس برم می داره نکنه مرده باشم و
این همه رو ندیده گرفته ام.
...............................
فکر کنم کسی منظور اصلی ام رو از نوشته های بالا متوجه نشه، آخه با
اینکه حرف زیاد بلدم بزنم یعنی اینطور فکر می کردم اما بلد نیستم درد دلم
رو درست بگم.
فقط دعا کنید برام ... به دعای همه ی دوستانم نیاز دارم ...
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
تیرگان چیست؟
تقسیم می شد و در این سی روزه نام های دوازده گانه ماه ها هم گنجانده شده
بود و چون نام روز و نام ماه بر هم می افتاد آن روز را فرخنده دانسته
جشن می گرفته و به شادی می پرداختند.
که به پایان نام آن ماه و روز "گان" می افزودند و جشن را به آن نام می
خواندند. تعدادی از این جشن های ماهیانه اعتبار و قداست بیشتری داشتند
مانند مهرگان (که چون نوروز بزرگ و باشکوه بود) و بهمنگان و تیرگان که
هنوز در بین ایرانیان و زرتشتیان ارزش خود را حفظ نموده اند.
تیرگان را جدای از انطباق نام ماه و روز، یادواره پرتاپ تیر آرش کماندار
می دانیم؛ که در زمان پادشاهی منوچهر، پس از اشغال بخش های زیادی از
سرزمین ایران توسط سپاه افراسیاب و طولانی شدن ستیز و فرسودگی دو سپاه
قرار آشتی بر این گذاشته شد که از سوی سپاه ایران تیری رها گردد و در هر
جا که بر زمین فرود آمد مرز ایران و توران تعیین شود.
این ترفندی بود که افراسیاب تورانی کینه دار ایران و ایرانی برای خفت و
نمایش بزرگی خود به ایرانیان تحمیل کرد. بنابراین آرش، جوان دلیر ایرانی،
جان برکف و با تمام توان تیری از کمان رها ساخت و بنابر اسطوره آن تیر به
یاری دادار اورمزد و باد سه شبانه روز رفت تا در ساحل رود جیحون بر ساقه
ی تناور درخت گردویی فرو آمد و آن مرز ایران بود و آرش بی جان بر زمین
افتاد (در جایی گفته شده ناپدید گشت) و جان فدای ایران کرد.
از آن روز به بعد هر ساله ایرانیان در این روز به شوه (=دلیل) رادی آن
پاک مرد و دوری خفت و سلطه دشمن و بیگانه بر ایران جشن می گیرند و از خدا
سرفرازی و پرباری ایران را درخواست می کنند.
زرتشتیان مراسم ویژه ای هم دارند که همراه شدن با گاهنبار فصلی آن را پر
شکوه تر می کند. در مورد آبریزان، بنابر باور زرتشتیان ایزد تیر
(تیشتریه) موکل (=شبیه فرشته در ادیان سامی) بر آب می باشد، در این روز
که بیشتر به کنار رودها و حوض های پر آب می روند با آب پاشیدن های
شادمانه بر یکدیگر به شادی پر داخته و از دادار اورمزد می خواهند که
خشکسالی را از ایرانشهر (سرزمین ایران) دور بدارد. نام دیگر تیرگان به
همین مناسبت آبریزان می باشد.
در کرمان و بم نیز مراسمی است که دستبندی ابریشمین که بیشتر هفت رنگ است
می بافند و به دست می بندند و ده روز بعد بر بلندی (مانند پشت بام خانه)
به باد می سپارند و یاد و خاطره عبور تیر آرش را به کمک باد یادآور می
شوند.
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
اشتباه شده
اومد تو وبلاگم ... چون با میل وبلاگم رو به روز می کنم این طوری شد ...
ببخشید.
راستی درباره تیرگان امشب می نویسم برای ایران دوستانی که مایل باشند بیشتر بدانند.
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
تیرگان ... روز ملی
می دهد امید، می نماید راه...
سیزدهم تیر ( برابر با ده تیر در تقویم امروزی) برابر است با جشن تیرگان، به باور ایرانیان در این روز واقعه پرتاب تیر توسط جوانمرد ایرانی آرشصورت گرفت که ایران و ایرانی را از بند خفت و بندگی رهانید و مرزهایمان را استواری بخشید.
باشد که آرش دورن ما بیدار شود .
تیرگان فرخنده باد
۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه
کویری
اطرافم پر شده از چشمه های آب و درختهای سرسبز و گاه صدای خوانش پرنده ای که از دور باد می آورد و به گوش خسته ام می سپارد.
لبهام مثل روزهای سرد ترک خورده اما این بار از شدت داغی بوسه های آفتاب ... تک پوشم را در می آورم آفتاب با ولع سوزن دوزی را بر پوست عریانم بیشتر می کند... اینجا کسی نیست پستی و بلندی های تنم را بنگرد، درختان و چشمه های دو سوی راه خود نمایی بیشتری آغاز کرده اند... هرم نفس باد آخرین ضربه ها را می زند ...
آه چه کویر دوست داشتنی ، این بار نباید درختان و چشمه های سرد آب را در ذهن جایی دهم، چه همه سرابی بیش نیستند و ترفندی بی شرمانه از اهریمن تاریکی که قربانی گیرد... با پاهای بی رمق و پیکری فرسوده در هم آغوشی آفتاب سوزان هنوز گام بر می دارم... گام بر می دارم ... باید گام بردارم.
۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه
ماندگاری دیگر از بانو سیمین بهبهانی
دارا جهان ندارد،
سارا زبان ندارد
هفت آسمان ندارد!
کارون ز چشمه خشکید،
البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،
آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند،
آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو،
گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،
نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا،
نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما،
تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها،
بر کام دیگران شد
دارا ! کجای کاری،
دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند،
دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی،
فریادمان بلند است
اما چه سود،
اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است
این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس،
شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی،
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما
دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش،
ای مهرآریایی
بی نام تو،وطن نیز
۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه
تهوع ذهن مسموم
یک گوشه بنشینی و مثل مجسمه ببینی افراد دارند حرکت می کنند و تو فقط یه تماشاگری، و بفهمی چه قدر از همه حتی خودت دور شدی و بیشتر هم دور می شی تا جایی که شاید اگر فریاد هم بزنی هیچکسی صدات رو نشنوه، اون قدر دور شده باشی که گوش خودتم نتونه بشنوه.
هر لحظه وزنت بیشتر میشه و کم کم شببه یک حجم سست و قلمبه می شی که شاید یکی از سر دلسوزی لگدی بهت بزنه تا کمی جا به جا شی.
اونقدر برنامه از پیش ریخته داشته باشی و یه دنیا خرده کار هم باشه که باید انجام بدی و نتونی؛ و تو نشسته گوشه ای و ذهنت طعم مرگ بده و دهنت بوش رو ؟
۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه
سنگ سار ... سار سنگ ...
راستی اگر سنگ ها زبان داشتند چه می گفتند؟
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
ببخشید طولانی شد ... اما خواهش همه اش را بخوان
یاسمین؛ دوست شاید ندیده ، وقتی شما پیش داوری های کورکورانه خودتان را کنار نمی گذارید من اگر رسول خدا هم باشم نمی توانم نظر و عقیده خشک آدمها را تغییر دهم، که قصد تغییر هم ندارم بلکه می خواهم وجودی را که در پرده های ضخیم تعصب و نادانی بوده آشکارا فریاد کنم. پس خواهش می کنم فقط چند دقیقه ای اول پیش داوری هایی که با آن بزرگ شده اید کنار بگذارید و با دید اصیل خود نگاه کنید.
سالهای نه چندان دور؛ فرزندانی که دست چپی بودند مایه شرم والدین و شوم بودند، دست چپ آنها را می بستند و وادار می کردند که با دست راست کاراهای خود را انجام بدهند، زرتشتیان کرمان و یزد تا همین چند دهه پیش نجس و کافر بودند، زرتشتیان هنگام باران و پس از آن که زمین خیس بود اجازه نداشتند از خانه خارج شوند در غیر این صورت به شدت مورد ضرب و جرح قرار می گرفتند چرا که زمین و باران خدا را نجس می کردند!!! زرتشتیانی که خود میراث دار فرهنگ و هنر و اصالت این مرز و بومند. در یزد هر از چند گاهی به خانه یهودیان می ریختند و مراسم یهود زنان داشتند و کوچک و پیر و زن و مرد را با چوب و چماق می زدند و برایشان مهم نبود که چه بلایی بر سر آنها می آید، بله همین مسلمانانی که دینشان به شدت وامدار دین و آیین یهود است.
هدفم از این حرف ها چیست؟ می بینید؟ الان از آن موارد خبری هست؟ چرا نیست و یا دست کم کمتر شده است؟ فکر کنم جوابش روشن باشد.
از وقتی حافظه ام یاری می کند همیشه علاقه و کشش خاصی به همجنس خود داشتم، و تا شانزده سالگی حتی به خودم جرات ندادم از خودم بپرسم چرا؟ چرا دخترهای دیگه که اینطور برای همکلاسی ها و دوستان هم سنم جذاب و دلبرانه بودند برای من کمترین کششی ایجاد نمی کردند، فقط به خاطر پیش داوری که داشتم از روبه رویی با خودم به شدت پرهیز می کردم و این جز رنج های بسیار را برایم دربر نداشت.
این حسی نبود که من راحت باهاش کنار بیایم ، شب بخوابم و بگم از امشب به بعد من گی هستم، شب ها تا صبح با گریه و زاری و التماس از خدا که منو تغییر بده، اما مگر کسی که با توانایی استفاده از دست چپ به دنیا آمده،
توانایی اش به دست راست منتقل می شود؟ یا کسی که با 4 انگشت یا شش انگشت به دنیا آمده گناهی دارد؟ از نظر شما کسی که زیبا رو و یا زشت رو است باید به خاطر این آفرینش وی را مواخذه کرد یا پاداش داد؟ نکته تاکیدی من به آفرینش آدمیان است نه کاستی ها یا برتری ها.
و من خودم را باور کردم و از آن روز تلاش کردم بهتر باشم و بهتر و بتوانم کمکی باشم برای بقیه هم حس هایم و هموندان و هموطنانم که رنج هایی را من کشیدم کمتر تحمل کنند.
و اما نزدیک 4 دهه است که معتبرترین مراجع روانشناسی در ایالات متحده آمریکا در بیانیه ای بیان کرده اند که همجنسگرایی نه بیماری است و نه میتواند جرم و خود خواسته باشد، همانطور که افراد با جنسیت زن و یا مرد به
دنیا می آید ، همان افراد در عین حال ممکن با اختلال جنسیتی (ترانسکشوالیته) و یا با گرایش به همجنس(هموسکشوالیته) و یا دوجنسگرا(بایسکشوالیته) و یا با گرایش به جنس مخالف (هتروسکشوالیته) به دنیا آیند، واین نباید باعث شود که دیگران که خود را برتر می دانند گروهی چه سیاسی چه مذهبی و چه جنسی را تحقیر کنند و یا به خود جرات دهند تا آزادی و زندگی آنها را تحت کنترل خود قرار دهند و صفات اهریمنی را به
آنان نسبت دهند، چه آفرینش خدا از آغاز پاک و راست بوده و هست. و اما من هم، مثل خیلی از هم حس هایم و خیلی ازانسان ها پایبند به اخلاق و انسانیت هستیم.
شما در طول زندگی روزمره تان فقط به سکس (حالا با همسرخودتان) فکر میکنید؟ و یا هر کاری انجام می دهید رابطه جنسی و مسایل جنسی را در نظر میگیرید؟ پس چرا فکر می کنید که دیگران اینگونه هستند؟
مسلما هم منطق و هم طبیعت رهبانیت و ریاضت را مردود می داند، اما همه چیز جای خودش و در راه درست خودش ... و مسلما راه درست برتری جویی عده ای و یا کنکاش در خصوصی ترین جنبه زندگی افراد و چگونگی همسر گزینی بشر نخواهد بود.
مگر وقتی شما کسی را برای زندگی انتخاب می کنید و یا همبستر می شوید، به ایرانی و ایران لطمه می خورد؟ متوجه منظورتان نشدم؟
شما امیال حیوانی خود را کنار گذاشته اید؟ اول بیاید حیوانیت را تشریح کنید. اجتماعی زندگی کردن انسانها خود نمودی از غریزه و امیال حیوانی است که مثال آن در طبیعت آزاد کم نیست، غذا خوردن و تشنه شدن مربوط به امیال حیوانی است مثل همه ی جانداران، مهر مادر به فرزند هم حیوانی است، پرستو و دیگر حیوانات هم همین مهر را دارند. می گویید این امیال را کنار گذاشته و در راه اعتلای وطن گام بر می دارید؟ با رهبانیت می خواهید ایران را به آبادی و آزادی برسانید؟
آزادی! کدام آزادی؟ آزادیی که در آن اقلیت ها حق زیست ندارند؟ آزادیی که حتی بستر افراد مورد سوال است؟ آزادی که نمی شود حرف زد و ماهیت خود را بیان کرد؟ آزادی که آدمی حق ابراز عقاید دینی ندارد؟ آزادی که همه چیز با مهر برپیشانی سنجیده می شود؟ و من و امثال من اگر نام قدیسان خود را آوردیم آن نامها آلوده شده اند؟ آزادیی که دیکته باورهاست و سنجه ی آن به دست به اصطلاح دینداران است؟ آزادیی که ... حاشا به این آزادی ؛ پس ما الان در ایران آزاد هستیم و شما خود را بی فایده رنج می دهید و زحمت می کشید و دنبال اعتلای وطن هستید.
دنبال توجیه خودم نیستم، دنبال نشان دادن راستی و حقایق هستم، اینکه شما ماهیت مرا قبول کنید یا نه، سود و ضرری برای من ندارد، فقط وظیفه خودم را آگاهی دادن می دانم و جواب به سوالی که از من پرسیده شده است.
شما تحصیلات بالایی دارید، شاید دانشجوی دکترا، پس از شما انتظار می رود کمی از پیش داوری ها و تعصباتی که در خونتان ریشه دوانده کم کنید و به دنبال چرایی موضوع باشید تا اینکه فقط دنبال قضاوت و صدور حکم باشید. مقالات و کتب رواشناسی بسیاری است که صادقانه و بی طرفانه موضوعاتی را مطرح می کند که در بیشتر کشورهای کمتر آزاد، تابو و جرم به حساب می آید.
مشکل ما انسانها خود برتر بینی مان است، کسانی خود را بالاتر و برتر می دانند و این خود دلیلی است که کمتر بتوانند حقیقت و راستی را درک کنید.
و اما ضعف من و بعضی از هم حسهای من ... شما درست می گویید نتوانستم به خانواده ام درباره ماهیتم علنن چیزی بگویم و آن بر می گردد به خشک مذهبیو پوسیده بودن افکار خانواده ام با اینکه تحصیلات بالایی دارند، می بینید ما همه قربانی هستیم حتی شما در صورت و شکلی دیگر.
اما هستند دوستانم که خانواده شان به راحتی با موضوع ایشان کنار آمده و در کنارشان مانده اند و خیلی دور نیست روزی که من هم به خانواده ام ازماهیت وجودی ام بگویم.
امید دارم توانسته باشم هر چند کم دیدی روشن را برایتان باز کرده باشم، من خیلی راحت تر هستم که در گوشه خانه و بی سر و صدا به زندگی مخفیانه خود مشغول باشم، اما این زندگی نیست، انسانیت نیست، خودخواهی است. زندگی آرام برای همه است، من و تو و او، فقط درخواست دارم از تعصبات خشک خود جدا شوید و بی طرفانه انسانیت و ماهیت افراد را نگاهی بیندازید.
و حالا فقط من یک سوال دارم از شما یاسمین بانو: چرا؟ چرا اینقدر نفرت بدون آگاهی؟
پ.ن:
این پ.ن شده یک بخش همیشگی !!!
از دوستانم برای کاستی های نوشته ام پوزش می خواهم.
۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه
برای دوستی که متاسف شد ... من هم متاسفم دوست عزیز ، متاسف برای ایران و ایرانی و فرهنگ ناپدید شده مان
من سنگ بلاهت پدرانم را چنان بر دوش می کشم
که گویی همه ی سنگ های فروریخته بر قوم ثمود را به من ارزانی داشته اند
مرا از قوم لوط می دانند
قومی مغضوب و مطرود از گناه
راهزنی و تجاوز ؛ خدایشان به خشم آورد
اما من نه دزدم و نه راهزن
و نه حتی تجاوز گری
و نه خدایی شمشیر به دست دارم
من فقط پسری هستم از نسل رسول پیشین
از نسل هماوران فردا
از نسل آدمیان
نه بیشتر و نه کمتر
اما چنان مستوجب حمل سنگ های ایشانم که گویی
قوم عاد و ثمود و لوط را در
برابرم پشت خم شده است
...
پ.ن
دوستی در یکی از نظراتش از اینکه متوجه شده من همجنسگرا هستم احساس تاسف کرده ...
من هم متاسفم برای اینکه ضعفم نگذاشته همه را آگاه کنم، که بدانیم و بدانید
و با تمام وجود به ماهیت خودم افتخار می کنم .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
تولد ... تولد ... تولدم مبارک
تولدمه خوب ...
بیست و دو سالم تموم شد ...
با اینکه یک سال دیگه پیرتر شدم ، اما همیشه این روز که متعلق به منه رو
خیلی دوست دارم، مال خود خود خودمه .
و امسال همراه با تولدم نتیجه های کنکور هم میاد ... فکر کنم تا شب که
بیان روی سایت سنجش چندباری سکته بزنم ... برام دعا کنین قبول شم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سهشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
چند خط از دفترچه یاد داشتم
ساده ... حتی یه ... می ترسم، از فردا و فردا و فردا ... بزرگ شدم اما
هنوز مثل بچه گی هام هستم، نمی خواهم بعضی باورهای بچگی رو از دست بدم،
اما دارم بزرگ می شم و هر روز فاصله می گیرم ... خیلی زود دارم بزرگ تر
از اون چیزی می شم که فکر می کردم، خیلی زود.
وقتی نگاه می کنی و می بینی تنهای تنها، لب یه پرتگاه، دستات باد رو چنگ
می زنه؛ بدون هیچ. دلت می خواهد آخرین سنگ که به تاریکی فرو می افته، تو
هم باهاش بری به ... .
حس سردیه ... مثل معلق بودن توی یک فضای تاریک و قیراندود ، بدون اینکه
واکی از گلوت در بیاد ... .
پ.ن:
باید ببخشید کمی تلخ و تاریکه این پست ، قصد نداشتم بنویسم، اما مگه نه
اینکه ناراحتی هم گاهی جزیی از زندگی ما آدمهاست؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
نمایشگاه ادبیات دگرباش
امسال برای باردوم شاهد برپایی نمایشگاه ادبیات دگرباشی هستیم ...
یک رویداد ارزشمند که همه ی ما باید ارزش و اهمیت اش را بدانیم در هر چه
پر بارتر بودنش بکوشیم.
از همه ی دوستانی که دلسوزانه برای چنین حرکتی تلاش کرده و می کنند
سپاسگزارم و امید دارم بدانند که چه قدر برایمان ارزش مند هستند، به ویژه
ساقی بانوی عزیز که مهربانانه در تکاپوست.
پرم از غرور و شادم از خود بودن هایمان ...
برای بازدید و دانلود کتاب ها http://ketabkhane88.blogfa.com/ و یا
اینجا کلیک کنید.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
پناه
چه قدر اینجا تاریک است
چه قدر هوا سرد است
خاک ، اینجا؛ در غربت چه نامهربانی می کند با میهمانش
چه درد آور است، شبها را با هراسی جانسوز خفتن
آی شمایانی که داعیه برداشته اید
می دانید؟
من اینجا پروفن می خواهم
برای سردردهای خط نقطه ای ام
نمی خواهم مجبور باشم تیغی برای خود بخرم
تیغی که امید را از رگهایم خالی کند
وای که اینجا چه قدر سرد است و تاریک
و هر روز صبح اینجا خورشید چه بی تاب غروب می کند
گاه گاه شب ها که دوباره طعم چوب و چماق را زیر دندان می چشم
به همه ی امیدهای خود می خندم
آنقدر می خندم که سرفه های ممتدم خونی می شود
دوستم می گوید این سل است
اما من با تمام سلولهایم مطمئنم
که این، خون ِ حیض ِامید است که نوبتش شده
چه قدر تاریکی سخت است
گاهی حتی نمی توانی، دستی که لمست می کند را ببینی
اما باز هر روز صبح با غروب ِدوباره خورشید!!!
در دل و ذهنم هزار باره حک می کنم
ما هستیم ... بزرگ و پر امید
هنوز امیدهای رنگی ام با من است
نه از آن امیدهایی که خون می آورد
آن امیدهایی که بوی نان و بستر گرم و زندگی دارد.
پ.ن:
بسیار غمگینم و شرمگین از اینکه جمهوری اسلامی در کمیسیون مقام زن سازمان ملل پذیرفته شد.
امید دگرباشان پناهجو از نگرانی و گرفتاری ها رهایی یابند.
همین
۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
شرح
گویند که اسم مگه مهمه که تازی(عرب) باشه و یا هر چیز دیگه؟ اما برای من
خیلی مهمه، خیلی مهم، کسانی که منو چند سالی می شناسند می دونند که از
اسمم خوشم نمیاد، همیشه اسم های سپهر و نریمان و سامیار برای خودم انتخاب
کرده ام، حتی زمانی که کارآموزی می کردم خیلی ها تا روز آخر که گواهی
گرفتم نفهمیدند اسم من رسول بود. اما چرا تو بلاگ رسول بودم، چون می
خواستم خودم باشم، و حتی اسمم رو هم تغییر ندادم، اما الان دیگه نیازی
ندارم به این اسم، چون خودمم، خود خود خودم و برای خودم یه اسم انتخاب
کردم، فریان.
در نوشته های کهن دو بار نام فریان ذکر شده، یکی در گات های پیامبر
ایرانی که فریانا یکی از شش یار برگزیده ایشان بود و دیگری داستانی کهن
به نام " یوشت فریان و اخت جادوگر" با نام اصلی " ماتیکان یوشت فریان و
اخت" ادای این اسم برای فارسی زبانان کنونی کمی مشکل است، چون هم ف و هم
ر بدون حرکت هستند اما در ادای واژه ی امروزی بیشتر ف را با " ِ " ادا
می کنند. این شرح نام زیاد شد ، اگر تونستم کمی از یوشت فریان و این متون
کهن و باستانی در پست دیگری می نویسم.
- چند تا تغییر اساسی باید در زندگی خودم ایجاد کنم، جدای از اینکه
اردی بهشت ماه دوست داشتنی منه، امسال ماه سرنوشت منم هست یه جورایی...
امید دارم بتونم دست کم دو تا از این تغییرات رو تا قبل از نیمه دوم سال
به انجام برسونم.
- در مورد هیدر بالا، و نوشته های اون، نوشته اول که مشخصه اردی بهشت
با دبیره (الفبا) ی میخی است مربوط به دوران سلطنت شاهان هخامنشی، نوشته
دوم با دین دبیره است مربوط به نوشته های دینی دوران ساسانی، و نوشته سوم
هم که با دبیره پالوده شده ی تازی است.
- دوستانی که مایل اند، مهربانی کنند نظر بگذارند تا به جمع دوستانم در
این خانه بپیوندند، پیش پیش هم از عزیزانی که بی اجازه پیوند داده ام و
یا خواهم داد سپاسگزارم.
- دارم تلاش می کنم کمتر از حروف تازی استفاده کنم، حالا حرف ها دارم
توی این مورد .
شاد زیوید
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
اردی بهشت در اردی بهشت
بهشتگان جشن بزرگ راستی و شادی پاکی است...
یزشن و نیایش و نیرو و آفرین باد به اردی بهشت امشاسپند و زیبا... (اردی
بهشت یشت-اوستا)
پ.ن:
در جشن اردی بهشت بهدینان (پیروان اشو زرتشت) با تن و روانی پاک و با
پوشش های سپید و رنگ روشن برای نیایش به آتشکده های محل زندگی خود می
روند و از خدا درخواست شادی و پاکی و راستی می کنند.
عکس از ورودی آتشکده کرمان هستش
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
من هستم
فروردین به سالنمای شمسی...
من برگشتم، مدتی استراحت نیاز داشتم، نه استراحت بیشتر نیاز داشتم با
خودم خلوت کنم و فقط فکر کنم و فکر کنم و فکر...
فعلا همین
۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه
حرف های نگفته
برای روان همه ی عزیزانی که دیگر در میان ما نیستند شادی و همنشینی با
نیکان از خدای یکتا درخواست دارم.
- این اواخر این وبلاگ شده یه جور گاهشمار! خیلی حرف ها برای زدن دارم و
خیلی حرفها هستند که گفته نشده فرو می روند. شاید بهتر باشد که نگفته
بمانند.
- ممکن است تا اول اردی بهشت به روز نکنم، کمی درگیر افکاری هستم که پایم
را بسته اند، خسته ام، نه از اینجا بودن، از چیزهایی که خیلی ها با آنها
دست به گریبانند، و من ضعیف شده ام.
- واژها ها از برابرم می گریزند، جمله ها نقش نبسته فرو می ریزند، زن ،
ازدواج، همجنسگرا، زندگی مشترک، سربازی، عقد، ارشد، کنکور، نتیجه، اردی
بهشت، خدا، دین، آدم، غریبه، بی پناهی ، پناه، خستگی، آسمان، شب، طلوع،
خواب، مرگ، خون ، نیستی ... عشق ، دوست داشتن، زمان، فرصت، زندگی، پیری،
اشک، گونه، دود و سیگار... ناله ، زاری، فغان، حسرت، تلاش، تن، سکس،
نیاز، حس، دل، عقل، شعور ...
- شایدم دوباره فردا اومدم و گفتم سلام ... شایدم اینجا رو بستم و یکی
دیگه باز کردم ... شاید ... این ده روز هستم اما فقط به روز نمی کنم.
۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه
جشن زاد روز بزرگ پيام آور ايرانى
" راه در جهان يكى است و آن راه راستى است. "
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
اولین پست در سال 1389 خورشیدی
ایرانی و ایرانیان ...
سالی پر بود برای من ...
امید امسال برای همه بهترین نه که از بهترین ها باشد.
راستی این یکصدمین پست من در آدرس است ...
باشد که دادار پاک آفرین همیشه یاریمان کند و مهر و شادی را در دلهامان شعله ورتر از روز قبل نگه دارد.
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
پیش پا افتاده سرگرم یم کنم تا فکرم به جاهایی که نباید سر نکشه اما مگه
می شه؟
این آخرین روزهای سال یادآوری دوباره می کند برای تغییر ... اما آنقدر
انرژی ندارم که بخواهم تغییر را جدی بگیرم ... شاید فردا ...
بگذریم.
امشب آخرین شب چهارشنبه - همون چهارشنبه سوری- خودمونه ... ، می خواستم
درباره ی چهارشنبه سوری هم مطلبی بنویسم و تحلیلی بکنم! چه خودموتحویل
گرفتم!!!
برای همه شادی و سلامتی فروزان و شعله ور را از اورمزد می طلبم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
هشتم مارس ... روز جهانی زن
بیرون نیامده و هنوز همان نقش و نگار غریب و پوسیده را دارد ... هشت مارس
...
این روز به تمام زنان ایران زمین تبریک می گویم ... تبریک؟!!! ... بگذریم
باشد که روزی واقعا انسان برابر با انسان باشد .
۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
داستانکی بعد از مدت ها
مثل تمام این سالهای دور و پوسیده، آهی کشید و لرزان و لنگان وارد خانه
شد ... سکوت مثل گرد و غبار همه جا را پوشانده بود، و بوی نای و نم خانه
را پر کرده بود. روی تختی که جز سنگینی یک نفر را تجربه نکرده بود دراز
کشید و چشم هایش را بست. مثل همیشه خواب آن شاهسوار بلندبالا را می دید
که تمام عمر را به انتظار آمدنش خشکانده بود... اما آن راه خاطره مردان
زیادی را داشت که آمده و رفته بودند، مردانی شاید مهربانتر از آن شاهسوار
خیال پیرمرد ... اما پیرمرد هم چنان در خیال خود منتظر آمدنش هنوز هم
رهگذران را نمی دید ... رهگذرانی که شاید ... .
۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه
سده چیست
من دوباره دایی شدم، دیگه فکر کنم جبران بچه دار نشدن من توی خانواده شده
باشه ... یک دختر بچه ناز و تپل ... غزل جانم برات آرزوی بهترین ها رو
دارم، باشد که در پناه دادر پاک شاد زی.
اینم درباره ی سده، کمی طول کشید ، سعی کردم خلاصه کنم ترسیدم نتونم
درست مفهوم رو برسونم ... ببخشید طولانیه ... اما جذابه ...
باز همه جمع شده اند، كوچك و بزرگ، پير و جوان. در انتهاي دشت هيمههاي
بزرگي از هيزم، خار و خاشاك بر روي هم انباشته شدهاند. در افق،آنجا كه
آبي آسمان با سبزي دشت به وصال هم ميرسند، خورشيد با جامه ارغوانياش در
حال وداع است. به تدريج جمعيت بيشتر و بيشتر ميشود. موبدان با ردايي
بلند، لاله به دست پيش ميآيند و بخشي از اوستا را كه معمولاً آتش نيايش
است، ميسرايند. حالا ديگر از خورشيد اثري نمانده است، فقط ستيغهاي
بيجانش قابل رويت است و تجزيه رنگهاي زردش در بوم آبي آسمان!
موبدان چند دور، بر گرد هيمهها ميچرخند و دعا ميكنند. چند زن و مرد
سفيدپوش با مشعلهايي كه آتشش از آتشكده است، هيمهها را آتش ميزنند .
پشتههاي هيزم كمكم شعلهور شده و در يك لحظه به آسمان ميرسد. عظمت اين
نور و روشنايي همه را تحت تأثير قرار ميدهد. حاضرين با چشماني اشكبار
اين آتش عظيم و يكپارچه را كه همه دشت از تشعشعش غرق نور و روشنايي شده
است را نظاره ميكنند. موبدان در حين تلاوت دعاها و سرودن اوستا،
شاخههاي هوم (هئومه Haoma) را تطهير كرده و نثار آتش ميكنند. مردمي كه
دور آتش جمع شدهاند، با هم نماز نيايش ميخوانند. سپس خدا را براي تمام
دادههايش شكر ميكنند. تا وقتي كه شعلههاي آتش زبانه ميكشد، با ولع به
عظمت اين تابلوي بديع هستي خيره شده، زير لب دعا و آرزو ميكنند. همين كه
آتش كمي آرام گرفت، جشن و سرور و پايكوبي آغاز ميگردد. در حاليكه
نوازندگان ساز مينوازند، مردم دست يكديگر را گرفته، با شعف و هيجان به
دور آتش ميچرخند. زنان با دامنهاي دورچين ارغواني، زرد و بنفش، با نقل
و نبات از جمع پذيرايي ميكنند و … از جشنهاي ملي سه جشن نوروز، مهرگان
و سده از جايگاه ويژهاي برخوردار بوده است. در متون مذهبي زمان ساساني
هيچ سخني از سده نيست. دكتر مهرداد بهار دليل اين امر را در كهن بودن
(قدمتش به قبل از دوره ساساني باز ميگردد) اين سنت ميداند. دكتر محمود
روحالاميني نيز سده را يك جشن صرفاً تاريخي- ملي دانسته و آن را به مذهب
زرتشتي مربوط نميداند و ميگويد :
اين جشني است كه به هيچ مذهبي تعلق ندارد. ما بايد همان طور كه نوروز را
جشن ميگيريم، به مهرگان و سده نيز اهميت دهيم! به جشن سده نيز مثل
بسياري مناسبتهاي ديگر از جنبه هاي مختلف توجه ميگرديد. جنبه نجومي سده
گويند كه سد روز است به نوروز چه زيبا جشني باشد بس دل افروز.
سده مصادف با پايان يافتن چله كوچك است.كه سردترين روزهاي سال بشمار
ميرود. عوام معتقد بودند كه "پس از اتمام چله كوچك، كمر سرما شكسته،
زمين باز نفس ميكشد". كشاورزان كه قسمت عمده توده مردم را تشكيل
ميدادند و در مدت سرماي زمستان به ناچار دست از كار مي كشيدند، سده را
نويدي براي سپري شدن موسم سرما، آمدن فصل بهار و فرا رسيدن موسم كار
ميداشتند. آنها چون بيكاري و بيهدفي را جزء كردار اهريمن ميدانستند
معتقد بودند كه سرما و برودت باب طبع اهريمن است. لذا در روز سده همگان
در دشت و صحرا جمع شده و به هنگام غروب، آتشهاي بزرگ ميافروختند و
معتقدبودند كه اين جلوگاه فروغ اهورايي، بازمانده سرما را نابود ميكند
جنبه تاريخي داستان هوشنگ و كشف آتش در شاهنامه به طور اجمالي آمده است،
كه هوشنگ پسر سيامك و سيامك پسر كيومرث است. اما اوستا، هوشنگ را پسر
فرواك، فرواك را پسر سيامك، سيامك را پسر مشي و مشي را پسركيومرث ميداند
، كيومرث سر دودمان نژاد آريايي است. او اولين بشر و اولين پادشاه در
روايات ملي ايران است مانند آدم ابوالبشر كه سردودمان پيامبران و اقوام
سامي است. نام هوشنگ در اوستا به صورت (هئوشينگه Haosainga) به معناي
(كسي كه خانههاي خوب فراهم ميسازد) آمده است و اين به آن جهت است كه
هوشنگ اولين كسي بود كه فن خانهسازي را ابداع نمود و آن را به مردم
آموخت. اگر آتش را از انسان بگيرند، او به جانوري ساده چون ديگر جانوران
مبدلخواهدگرديد. لذا بزرگترين كشف هوشنگ(به عنوان نماينده نسل بشر) را
بايد شناختن آتش بدانيم. مسلماً انسان بدوي بارها و بارها ديده بود كه
چگونه از ابرهاي غرنده آتش ميجهد و درخت و بوته را طعمه خود ميكند و
آنگاه كه چيزي براي بلعيدن نمييابد، خود را ميخورد و به خاموشي
ميگرايد يا لابد هر گاه و بيگاه ديده بود كه چطور از قله كوههاي سر به
فلك كشيده جرمي از گدازههاي سوزان فوران ميكند و همه چيز را به كام خود
ميكشد، او دريافته بود كه اين عنصر عجيب و غريب، گرما و روشنايي دارد؛
اما مخرب نيز هست. اما اين كه چگونه ميتوان آتش را به وجود آورد، مهار
كرد و در خدمت گرفت، كاري است كه به هوشنگ نسبت ميدهند. به گزارش
شاهنامه روزي هوشنگشاه با ملازمينش در كوهي ميرفتند، ناگهان چشمش به
موجودي خزنده، پر پيچ و خم، تيره رنگ افتاد. هوشنگ دريافت كه ماري
زهرآگين است، فرز و چابك سنگي به سمت مار پرتاب كرد. سنگ به سنگ ديگري
برخورد، از تصادم اين دو با هم جرقه ايجاد گشت و بوتههاي خار اطراف آتش
گرفت و مار فرار كرد.
هوشنگ اين واقعه را به فال نيك گرفت و يزدان را به خاطر اين لطف سپاس گفت
و به شكرانه اين نعمت آن روز را كه مصادف با روز مهر در بهمنماه (16
بهمن در تقويم قديم و 10 بهمن در تقويم امروزي) بود را جشن اعلام كرد كه
اين سنت پس از قرنها هنوز پا برجاست!
سرچشمه : http://www.zoroastriannews.com
۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
وقتی ..
وقتی لب هایم ، لب هایت را به هم آغوشی می آید ، چه شیرین می شود دنیا ...
وقتی عطر پیکرت را تنم می بلعد ، چه خوشایند حسی است ...
وقتی دست هایت نوازشم می کند ، چه شوری می ریزد در تنم ...
وقتی پوستت را لمس می کنم ، چه گرمایی می گیرد بدنم ...
وقتی در آغوش می فشارمت ، چه دنیا کم ارزش می شود برایم ...
وقتی سر بر سینه ام می فشاری ، خدای به لخند نظاره گرمان می شود ...
وقتی بی حجابی؛ من و تو یکی می شویم، فرشتگان اشک شوق بر بسترمان می ریزند ...
وقتی سرانگشتانم، چون پر نوازشت می کنند، چه نگران می شوم که مبادا بیازاری ...
وقتی لبهایت به خنده به رویم باز می شود ، به انتهای همه ی خواستنی هایم می رسم ...
وقتی نگاهت به من خیره می شود، چه کوچکم در برابر عظمت عشق ...
وقتی مدهوش از یکدیگر شعف وجودمان را رنگ می زند، خدای نیز غبطه می خورد ...
وقتی مست از صراحی لبانت، چشم دوخته بر جام چشمانت، چه چیز بالاتر از آن
می تواند باشد؟ ...
وقتی ... وقتی ... وقتی ...
وقتی چشم باز می کنم و تو وجود نداری چه ... .
۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
ماه
نطفه ی بسته ی چارپایان ... گروهی ... و انقلابیون بهمن پنجاه و هفت
ایران شکل خمینی را دیدند ... به ماه که نگاه می کنم من هم می بینم ...
اما من اشک های خشکیده، بدنهای کبود و له شده، باتوم های حرمت دریده می
بینم . من ریش های آلوده به خون و تاج های پارچه ای می بینم . در ماه که
نگاه می کنم ... سنگ قبر های شکسته میبینم ... سرخی خون می بینم ... چشم
های منتظر و دست های باز می بینم ... ای ماه تو خود چه می بینی؟